داشتیم تو خیابون میرفتیم ، سبزه ها و درخت های بلوار چمران به سرعت رد میشدن و محو میشدن ، داشتم به این فکر میکردم که چقدر همه ی زندگی همینه ، چقدر تند میگذره ، یه جوری خیالین هست ، حال و گذشته و آینده اصلن مرز درستی ندارن ، آینده به سرعت حال میشه ، حال گذشته . اون وقتی که تو ماشین بودیم و من به زندگی فکر میکردم گذشته ، یک دقیقه قبل هم گذشته و دیگه هیچ وقت برنمیگرده ، اون لحظه ای که جمله ی قبل رو خوندین هم گذشت . همین جوری تند تند مثل ماشینی که داره به سرعت از یه خیابون میگذره . صبح که رسیدم ، خونه پر از خاک بود و عنکبوت های خوشحال که همه جا تار تنیده بودن ، عصر جارو زدم و دستمال کشیدم و گردگیری کردم و ظرف های توی کمد رو که فکر میکردم خاک گرفته هستن رو شستم . همینجوری که تو سکوت کار میکردم ، بوی غذای همسایه میومد ، سر و صدای حرف زدنشون با هم ، صدای آدم ها از توی کوچه . یاد اول کتاب "همنام " جومپا لاهیری افتادم که شخصیت زن کتاب داره برا خودش آشپزی میکنه و یه جور خوبی غربت و تنهایی یه هندی رو توی امریکا نشون میده . بعد فکر کردم بر عکس شده ، الان من توی هند تو غربتم ، نه زبون آدم ها رو میفهمم و نه حتا میدونم غذایی که زن همسایه داره میپزه و بوش همه ی خونه ی من رو گرفته چه مزه ای میده . تنها دارم ظرف میشورم و توی این زندگی ای که همه چیز داره به طرز مسخره ای میگذره و خاطره میشه ، کیلومترها دور از همه ی آدم هایی که خوشحالم میکنن و دوستشون دارم هستم .
۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر