داشتیم تو خیابون میرفتیم ، سبزه ها و درخت های بلوار چمران به سرعت رد میشدن و محو میشدن ، داشتم به این فکر میکردم که چقدر همه ی زندگی همینه ، چقدر تند میگذره ، یه جوری خیالین هست ، حال و گذشته و آینده اصلن مرز درستی ندارن ، آینده به سرعت حال میشه ، حال گذشته . اون وقتی که تو ماشین بودیم و من به زندگی فکر میکردم گذشته ، یک دقیقه قبل هم گذشته و دیگه هیچ وقت برنمیگرده ، اون لحظه ای که جمله ی قبل رو خوندین هم گذشت . همین جوری تند تند مثل ماشینی که داره به سرعت از یه خیابون میگذره . صبح که رسیدم ، خونه پر از خاک بود و عنکبوت های خوشحال که همه جا تار تنیده بودن ، عصر جارو زدم و دستمال کشیدم و گردگیری کردم و ظرف های توی کمد رو که فکر میکردم خاک گرفته هستن رو شستم . همینجوری که تو سکوت کار میکردم ، بوی غذای همسایه میومد ، سر و صدای حرف زدنشون با هم ، صدای آدم ها از توی کوچه . یاد اول کتاب "همنام " جومپا لاهیری افتادم که شخصیت زن کتاب داره برا خودش آشپزی میکنه و یه جور خوبی غربت و تنهایی یه هندی رو توی امریکا نشون میده . بعد فکر کردم بر عکس شده ، الان من توی هند تو غربتم ، نه زبون آدم ها رو میفهمم و نه حتا میدونم غذایی که زن همسایه داره میپزه و بوش همه ی خونه ی من رو گرفته چه مزه ای میده . تنها دارم ظرف میشورم و توی این زندگی ای که همه چیز داره به طرز مسخره ای میگذره و خاطره میشه ، کیلومترها دور از همه ی آدم هایی که خوشحالم میکنن و دوستشون دارم هستم .
Pioneer Species
هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. من چرا انقدر امیدوارم؟ این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو. بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد ...
نظرات
ارسال یک نظر