۱۴۰۱ آذر ۵, شنبه

تب دارم. دو روزه دراز کشیدم و از پنجره بیرون رو تماشا می‌کنم. دلم میخواد برم‌ بیرون قدم بزنم. درخت‌ها رو بو کنم و به پوسته‌شون دست بکشم. از وقتی اومدم اینجا احساس می‌کنم باز بچه شدم. وایمیسم و دست می‌زنم به چیزها، هوا رو بو می‌کنم. مثل تازه‌واردها. مثل کسایی که دنیا براشون جدید و نوئه. و این دنیا برای من جدیده. شکل برگ‌ها، رنگ آسمون وقت غروب، گل‌های صحرایی‌اش. 
مثل بچه‌ها امیدوارم. انگار کتاب رو ورق زدم. 
صفحه‌ی قبل دکتر خسته‌ای بودم که هنوز قلبش پر عشق به آدم‌ها بود. ولی هر روز داغون‌تر و ناامیدتر می‌شد. دیوانه‌وار کار می‌کرد، می‌کشید و جراحی می‌کرد و عصب‌کشی می‌کرد و پر می‌کرد و الان توی صفحه‌ی جدید، دستیاری هستم که ساکشن رو می‌گیره روی ریشه‌ی دندونی که در نمیاد تا خون کنار بره و دکتر بتونه دندون رو ببینه. و نمی‌تونم بگم کدوم وسیله رو بردار و از کجا وارد شو، چون دیگه دکتر نیستم. 
الان دستیاری هستم که بچه شده. ولی صفحه سفیده. قلبم پر از امیده و عشق هنوز توی قلبم مث آب‌انار توی یه کاسه‌ی چینی سفید داره لب‌ریز می‌شه. و با هر تپش لب‌پر می‌زنه. 
Je veux ton rire dans ma bouche
Je veux tes épaules qui tremblent
Je veux m'échouer tendrement
Sur un paradis perdu
Je veux retrouver mon double
Je veux l'origine du trouble
J' veux caresser l'inconnu

۱۴۰۱ آبان ۱۴, شنبه

On the Move

دارم کتاب One the Move by Oliver Sacks رو گوش میکنم ، صبحا که می‌رم سر کار، عصرا که میام خونه. توی فروشگاه که خرید می‌کنم. گاهی یه چیز خنده‌دار میگه و خیره به ردیف پودرپروتیین‌ها می‌زنم زیر خنده. این مرد عجیب و حیرت‌انگیز چقدر بین بقیه معمولی بوده. چقدر سفر کرده، زندگی کرده، پزشکی کرده و چقدر خجالتی و غمگین بوده. و سر خجالتی بودن تنها جاییه که بهش می‌رسم و شبیهشم. 
چقدر می‌نوشته و چقدر دلم میخواد منم باز بنویسم.
 یه جا تعریف می‌کنه توی یکی از بیمارستان‌های سن‌فرانسیسکو وقتی که اینترن بوده با دوستش که اینترن زن سیاهپوستی‌ئه سرجراحی‌ان و جراح‌ها شروع می‌کنند به عبری درمورد اینکه مجبورند با یه زن سیاهپوست جراحی کنند حرف می‌زنند، کَرول، سیاهپوست مورد بحث، شروع می‌کنه با عبری روون باهاشون حرف می‌زنه. آخر سر جراح‌ها dumbfounded عذرخواهی می‌کنند ولی کرول هیچ وقت فراموش نمی‌کنه. من هیچ وقت سیاهپوست نبودم، اینجا گاهی فکر می‌کنن اروپای شرقی‌ام، گاهی لاتین، ولی همیشه زن بودم و الان مهاجرم. توی ایران و هند ، مرد‌ها یا خیلی‌ وقت‌ها زن‌ها نمی‌خواستن براشون دندون پر کنم. یه روز وقتی توی جاده از مطب داشتم برمی‌گشتم بوشهر به دستیارم زنگ زدم که چک کنم مریضمون میاد یا نه. توی کلینیک نیروهای کوفتی مسلح با نخ زیر لثه‌ و فرز‌ ای که خودم خریده بودم دندونی رو برای روکش تراش داده بودم ولی موقع قالب‌گیری توی حاشیه‌ی تراش حباب می‌افتاد. آخرین مریضمون بود، خسته بود و عجیب بزاق‌ش زیاد بود، ساکشن کلینیک که هیچ‌وقت مایعی غلیظ‌تر از آب نمی‌کشید و بزاق باعث می‌شد حباب بیوفته روی قالب. خودم‌ هم خسته بودم، اون تعداد پروسیجر و بیماری که توی روز می‌دیدم توی دو تا سه روز یه دندونپزشک اینجا باید چیده بشه، به بیمار گفتم فردا ظهر بیاد تا وقتی نه اون خسته است و نه من قالب دندون رو بگیریم. فردا توی جاده، دستیارم گفت بیمارم کنسل کرده و گفته فقط با یه دکتر مرد بهش وقت بدیم. به دستیارم با خنده گفتم اون دکتر مرد راحت‌ترین و بهترین دندون عمرش رو روکش می‌کنه و بعد زدم کنار و روی فرمون گریه کردم. 
اینجا گاهی وقتی دارم وسایل رو استریل میکنم، صدای رییسم رو می‌شنوم که وارد اتاق‌های مطب می‌شه، اون صدای شاد و مهربونش دلم رو خیلی تنگ می‌کنه، از اینکه دکتر نیستم، از اینکه نمی‌تونم درمان کنم، از اینکه تمام روز سرپام و هوشم به واسطه‌ی زبانم کمتره دلم می‌گیره. جمعه‌ی قبل تمام روز تنها، توی پذیرش بودم. گاهی به خودم می‌گم خیلی محشره که توی دوماه اول مهاجرت از صبح تا شب این همه تلفن جواب می‌دی و ایمیل می‌زنی و برنامه‌ی کامپیوتری پذیرش و چارت و کوفت رو یاد گرفتی و شب حساب چند هزاردلاری مطب رو می‌بندی. همه‌ی این حرف‌ها و دلداری‌ها دود می‌شه می‌ره هوا وقتی کسی بهم توهین می‌کنه. وقتی دوازده سالم بود، یه سال توی مدرسه حرف نزدم مگر به زور و با یواش‌ترین صدای ممکن، معلم کلاس زبان عصرها با مهربونی داد می‌زد louder Marjan و مرجان زور می‌زد و همه‌ی توانش رو می‌ذاشت و باز انگار صداش از ته چاه می‌اومد. و الان دوباره اون مرجان دوازده ساله ام. به مادر یه بچه زنگ زدم که نوبت فردا رو بهش بدم و مکالمه با این شروع شد که گفت صدات یواشه و نمی‌شنوم و به طرز عجیبی به توهین و تهدیدش تموم شد که به رییست می‌گم. گوشی رو که قطع کردم گریه کردم. من همیشه خیلی گریه می‌کنم و به واسطه‌ی چشمام که درشتن همیشه اشک سیل‌وار همه‌جا رو خیس می‌کنه. مریض‌های بعدی رو با صورت و ماسک خیس راه انداختم و بعد رفتم صورتم رو شستم و ماسک خیسم رو عوض کردم. 
چند بار باید دکتر بشم و چند بار چند تا جمعیت جنسیت‌زده، نژادزده... رو باید راضی کنم؟ شروعم توی ایران از همه جا بدتر بود. صرف اینکه توی کنکور ایران شرکت نکرده بودم و از نظر بقیه میانبر زده بودم هیچ وقت قبولم نکردن مگر اینکه باهاشون دوست شدم و فهمیدن به اندازه‌ی خودشون یا بهتر از خودشونم. از صفحه‌ی اینستاگرام پزشکی‌ام متنفرم چون هروقت بازش کردم یه نفر که بزرگترین دست‌آوردش قبولی توی کنکور بوده و هنوز بعد از سالها افتخارش رتبه‌ی کنکورشه داره به فارغ‌التحصیلان خارج توهین می‌کنه.
الیور میگه به همه‌ی اولین گروه شاگردهاش A داده و آخر دانشگاه ازش خواسته اصلن نمره نده. میگه چطور میشه یک نفر رو به یک عدد کاهش داد؟ حالا قضیه ایناست.
الان نشستم منتظر طلوع، اینجا هر روز طلوع رو می‌بینم. بابای سخرخیزم خیلی خوشحال می‌شه وقتی بهش میگم پنج صبح بیدار می‌شم. تقریبا همه‌ی غروب‌ها رو هم می‌بینم و هر کدوم‌ رو به یاد یه نوجوون ، یه جوون که کشته شد چون می‌خواست زندگی کنه. همین زندگی که انقدر اشک در میاره ولی آه که چقدر قشنگه.