۱۳۹۵ مرداد ۲۲, جمعه

وقتی اومدم اینجا شکسته بودم قطعه قطعه . پر از احساس گناه بودم ، نا امیدی ، غم مثل یه وزنه ی سنگینی بود توی دلم . هنوز توی دفترچه ام یادداشتهای اون روزی رو داشتم که با مانتوشلوار سورمه ای مدرسه رفتم پیش دکتر روانشناسی که توی بیمارستان نزدیک مدرسه بود . بیمارستان نوساز و قشنگ پر درخت ، آفتاب طلایی پاییز ، رفتم توی اتاقش و گریه کردم . من دنیا رو نمیدیدم همه چیز برام سیاه و تاریک بود مثل شب . دکتر زن مهربونی بود که برام قرص نوشت ولی من خجالت می کشیدم به بقیه بگم قرص میخورم یا میرم بعد از مدرسه یه دکتر روانشناس رو میبینم تنها کسی که کنارم بود مامانم بود که حتی از اینکه براش همچین بچه ی بدی هستم هم پر از احساس گناه بودم  . قرص هام رو درست نخوردم ، معلوم بود که اونسال کنکور قبول نمیشم و سال بعد هم بهتر نشدم و سال بعد هم .  یه روز وقتی اینجا سال دو بودم تصمیم گرفتم به خودم کمک کنم ، از توی اینترنت آدرس یه دکتر روانشناس رو پیدا کردم و رفتم برای خودم یه آویز سفالی با لعاب سبز خریدم و آویزون کردم دم در تا به خودم یادآوری کنم نباید عقب بکشم .
با این حال باز هم عقب کشیدم ، جنگیدن با افسردگی مثل داستانهای فیلمها نیست ، قهرمان فیلم تصمیم بزرگی میگیره و ورق های تقویم توی باد کنده میشن و طرف میره تا به هدف برسه و فیلم توی نود دقیقه تموم میشه . جنگیدن با افسردگی سالها وقت میبره و هیچ وقت برنده ی مطلقی نداره ، تنها کاری که میشه کرد اینه که سعی کنی تو کنترل بمونی و وقتی روزهای سخت میان بگذرونیشون تا تموم بشن . من این رو نمی دونستم ، با این حال هربار که افسردگی زمینم می زد بلند شدم . آویز لعابی سبزم دوبار لای در موند و شکست ، چسبوندمش . دکتری که توی اینترنت پیدا کرده بودم دکتر خوبی بود ، بهم گفت که دنبال دلیل نباشم هرچیزی شده رو قبول کنم و جلو برم . احتمالا این ویژگی ای هست که همه ی هندی ها دارن ، قدرت پذیرش . و من شروع کردم خودم رو قبول کنم . برای هر چیز کوچکی تو زندگی عذاب وجدان نداشته باشم ،خودم رو باری رو دوش بقیه حس نکنم . از اون روزی که آویز لعابی ام رو خریدم چهار سال می گذره . بودن تو اینجا بهم یاد داد صبور باشم . بهم یاد داد زندگی همینه که هست ، هرچیزی اتفاق افتاده ، افتاده تو نمی تونی گذشته رو تغییر بدی و جلوی خیلی از اتفاق های آینده رو هم نمیشه بگیری . تو لحظه زندگی کن و شاد باش ، شاید این تنها باری باشه که زندگی میکنی. من اینو بلد نبودم خیام خیلی سال پیش گفتتش " چون عاقبت کار جهان نیستی است ، انگار که نیستی چو هستی خوش باش" ولی من نفهمیده بودمش .
فکر نمیکنم هنوزم کامل بلدش باشم ولی دنیا خیلی روشن تره این روزها . آفتاب رو میبینم ، روزهای ابری رو . بوی خوب کلینیک دندونپزشکی می بردم به وقتی بچه بودم و دلم میخواست دندون پزشک باشم ، و از ته دلم قدردان میشم برای همه چیزهای خوبی که زندگی بهم داده ، همه ی چیزهای عادی و پیش پا افتاده ای که قشنگن ولی نمی فهمیم . سگی که با کنجکاوی مورچه های پای گلدون رو دنبال می کنه ، آسمون رو نگاه میکنه و هوا رو بو میکشه . بچه ای تمام مدت دستش رو روی یونیت دندونپزشکی مشت کرده و آخر وقتی نگران میشی و سعی میکنی مشتش رو باز کنی یه پنج روپیه ای عرق کرده می بینی که میشه باهاش یه بستنی کوچیک خرید . درخت گریپ فروتی که کیلومترها دور از وطن توی فصل بارون یه کشور استوایی شکوفه کرده .
و بعد روزهای خاکستری ای هم هست که هیچی نمی بینم ، زل میزنم به دیوار  و این دفعه به جای اینکه کشیده بشم تا ته سیاهی که پیش رومه به خودم میگم می گذره ، این آخر دنیا نیست و یه آهنگ شاد می ذارم و میرم ظرفها رو می شورم .


پ.ن: این رو نوشتم برای همه ی کسایی که افسرده ان، نا امیدن و دارند توی تاریکی مطلق دست و پا میزنن . زندگی خوبه و میشه بهتر شد میشه برگشت فقط باید شروع کرد و زمین خورد و بلند شد و بلند شد و بلند شد .