۱۳۹۵ آذر ۸, دوشنبه

دوستم یه هاسکی داره که من جونم براش در می‌ره،البته الان دوماه بیشتره که ندیدمش و به این زودی ها هم نمی‌بینمش. گاهی وقتها که هاسکی‌ه خوابیده بود من آزارهای نرمال یه انسان عاشق به یه حیوان رو بهش می رسوندم، پوزه اش رو می‌بوسیدم، سرش رو می‌بوسیدم، پنجه‌های احمقش رو می‌بوسیدم. معمولا به روی خودش نمی‌آورد. یه کاری که می‌کردم و بعدش عذاب وجدان می‌گرفتم این بود که با زمزمه اسم صاحبش رو صدا می‌زدم. درحالی که خوابیده بود و چشماش بسته بود بیدار می‌شد و گوش‌هاش رو راست می‌کرد تا ببینه باباش کجاست. وقتی دوستم رو پیدا نمی‌کرد دوباره سرش رو می‌ذاشت زمین و چشماش رو می‌بست و من دوباره اسم دوستم رو زمزمه می‌کردم و داستان تکرار می‌شد. بعدش هم عذاب وجدان می‌گرفتم و می‌رفتم در اتاق دوستم رو باز میکردم تا بدوئه بپره رو تخت باباش و از دست من راحت شه.
چخوف که عزیز دل منه یه داستان داره درباره‌ی یه دختر و پسر جوون که با هم می‌رن توی برف سورتمه‌سواری، وقتی دارن از شیب به سرعت پایین میان پسره توی گوش دختره زمزمه میکنه اُلگا ایوانف دوستت دارم (یا یه اسمی شبیه این)، وقتی می‌رسن پایین تپه، دختره پسره رو نگاه میکنه و مطمئن نیست چیزی که شنیده واقعی بوده یا زاده‌ی خیالش و برای همین اصرار میکنه که یه بار دیگه سُر بخورن و تا آخر داستان چندین بار تپه رو میان پایین و هربار پسره دوستت دارم رو زمزمه میکنه و دختره سرگردون‌تر باقی می‌مونه. چیزی که به نظرم داستان رو غم‌انگیز میکنه اینه که پسره به احتمال زیاد اصلا قصدی نداره که به دختره بگه دوستت دارم و فقط داره سر‌به‌سرش می‌ذاره.

The flight

Look back with longing eyes and know that I will follow, 
Lift me up in your love as a light wind lifts a swallow, 
Let our flight be far in sun or windy rain-- 
But what if I heard my first love calling me again?

Hold me on your heart as the brave sea holds the foam, 
Take me far away to the hills that hide your home; 
Peace shall thatch the roof and love shall latch the door--

But what if I heard my first love calling me once more?

Sara Teasdale

۱۳۹۵ آبان ۱۲, چهارشنبه

که آفتاب رها گشتن قناری هاست

برای اولین بار رفتم تشییع جنازه، صبح سرد و آفتابیِ آبان، آسمون آبی، درختها هنوز سبز.
وقتی پشت تابوت از زیر درختها رد میشدیم، دستهای مامان که هق هق میکرد رو محکم گرفته بودم و محو بازی نور و سایه روی تابوت سیاه شده بودم.بین ما کسی بود که داغی آفتاب و خنکی سایه رو حس نمیکرد، دیگه هیچ وقت حس نمیکرد، و در کمال تعجب فکر کردن بهش غم انگیز نبود، آرامش بخش بود.
مامان میگه خاک مُرده سَرده، بعدش همه آروم بودن، دخترخاله ام هم دیگه گریه نکرد، درحالی که همه پشت ذهنشون زن نحیف و مهربونی بود که گذاشته بودنش توی خاک، نشستن توی رستوران کباب خوردن و از گارسون نوشابه و سماق خواستن.
خاک مُرده سَرده و آفتاب بیرون هنوز داغ بود.