۱۳۸۹ دی ۳, جمعه

عصر نشسته بودیم جلو خونه ، داشتیم آجیل تند می خوردیم و کلاغ ها رو نگاه میکردیم که قد مرغن اما به جای گنجشک اینور اونور میپرن . من گفتم لاکشمی میگه اینجا عقاب داره و سرمو کردم بالا تا یه کلاغ رو نگاه کنم که از بالای سرم رد میشد ، دیدم دمش دو تیکه است و داره بالاتر از کلاغ ها میپره ، بال بال هم نمیزنه و تو هوا شناوره ، سرم رو آوردم پایین و حرفمو ادامه دادم که مثلن این که الان رد شد عقاب بود و یه مشت دیگه آجیل برداشتم ریختم تو دهنم .

۱۳۸۹ آذر ۲۸, یکشنبه

شاید راست میگفتند . وقتی آدم در این دنیاست ، بهتر از همه این است که از آن بیرون برود ، مگر نه؟ حالا میخواهد دیوانه باشد ، میخواهد نباشد ، وحشت زده باشد ، یا نباشد .
سفر به انتهای شب . لویی فردینان سلین

۱۳۸۹ آذر ۲۳, سه‌شنبه

منطق گوساله ای یا تو دقیقن داری کجا زندگی میکنی؟

یه گوساله اومده بود تا وسط خیابون ، میخواست بره جلو ، یه ماشین از دو سانتی پوزه اش رد میشد ، میومد عقب گرد کنه برگرده ، یه ماشین دیگه دستشو میداد اونور و بوق زنان دور میشد ... گوسالهه یه دست قهوه ای بود ، چشماش درشت و خیس . دلم سوخت . دور و برم رو نگاه کردم ببینم کسی حواسش هست که این حیوون بدبخت وسط خیابون گیر کرده و یحتمل قلبش داره وایمیسه ؟ البته که کسی رو ندیدم ، هرکی داشت راه خودشو میرفت ، برگشتم ببینم گوسالهه تو چه وضعی هست ... ندیدمش ، تو ارتفاعی که نگاه کرده بودم نبود ، نیم متر پایین تر ، وسط ماشین ها یه گوساله نشسته بود رو زمین و داشت پوزه اش که جور با مزه ای علف خشک بهش چسبیده بود رو میلیسید .

۱۳۸۹ آذر ۱۹, جمعه

دارم از امتحان برمیگردم ،چند روزه که خیلی سرد شده ، سه تا لباس رو هم پوشیدم و هنوز سردمه . طبق معمول تنهام ، رادیو هم داره تو گوشم برا خودش میخونه . من خوشم نمیاد تنها باشم ، اما تنهام و خودم هم خسته شدم بس که بهش فکر کردم و دربارش حرف نمیزنم دیگه . ولی اینجوریه که همچین عصر هایی خیلی پیش میاد که تو کوچه تنها راه برم و رادیو هم برا خودش کیتی پری پخش کنه ... آخر های کوچه که میرسم یه سگ وایساده وسط کوچه ، آهنگ کشنده و طولانی کیتی پری هم تموم میشه و یه آهنگ شاد جاز شروع میشه ،باد سردی از پشت سرم میاد و موهای سگ رو به هم میریزه ، سگه سرش رو کج میکنه و شروع میکنه دور خودش چرخیدن ، انگار باد صدای آهنگ منو برده تا در گوشش و داره با آهنگ میرقصه . خوشم میاد ، اونقدر میچرخه و اونقدر نگاش میکنم که کوچه تموم میشه و باید بپیچم و از کوچه برم بیرون . هنوز آهنگه ادامه داره و خوشحالم از کار سگه. قبل از این که از کوچه برم بیرون یه نگاه دیگه بهش میندازم ، یهو چشمم میفته به پهلوش که موهاش کنده شده و جور بدی زخم شده . باد میاد و زخم اش اذیتش میکنه ، دستش نمیرسه و تنها کاری که میتونه بکنه اینه که دور خودش بچرخه ...
دنیا ، یه دیقه با آدم راه بیا چی میشه مگه ؟