۱۳۹۰ دی ۶, سه‌شنبه

خب من باز امتحان دارم ، از وقتی اومدم اینجا نمیدونم چجوریه که برا امتحان ها عزا میگیرم ، قشنگ تحلیل میرم تا امتحان کوفتی رو بدم و تموم شه . اونروز همین جوری عزادار وایساده بودم کنار خیابون ، یه سگ کنار پام خوابیده بود که عادیه ، چون اینجا به جای گربه سگ می‌پلکه تو خیابوناش ، یه پیرزن که گمونم انگلیسی بود ، چون خب لهجه بریتیش داشت سربالایی خیابون رو میومد بالا ، پیرزن چاقی بود و پاهاش ورم کرده بود و به سختی راه میرفت ، کنارش یه دختر جوون هندی هم راه میرفت و مواظبش بود و با هم حرف میزدن ، به من که رسیدن پیرزنه بهم لبخند زد ، از این آدم های مهربونی بود که ته نگاهشون هم میشد کنجکاوی رو دید ، انگار با چشماش میپرسید این دختره قیافه اش به اینا نمیخوره ، یعنی مال کجاست ؟منم لبخند زدم ، اما زود سرم رو انداختم پایین ، چون من نمیتونم نگاه های طولانی رو تحمل کنم ، حالا حتا اگه یه پیرزن مهربون باشه ، وقتی از جلوم رد شدن ، دوباره نگاهشون کردم تا دور شدن ، حواسم پی پیرزنه و دختره بود که وسط این شلوغی و آدم ها با این آرومی راه میرفتن و حرف میزدن . بعد یه مرد از همون سمتی که پیرزنه دور شده بود اومد ، یه سبیل داشت که باریک تا پایین لبش میومد ، داشت میخندید ، تو بغلش یه خرگوش گنده ی سفید بود ، قد یه توله سگ ، با یه دستش زیر کمرش رو گرفته بود و با یه دست دیگه اش دو تاگوش های درازش رو . مرد لبخند میزد چون چیز عجیبی دستش بود و حالا که خیابون رو پایین میرفت و میرسید به شلوغی ، حتمن همه کفشون میبرید ، مرد که رفت سگ کنار پای من هم بیدار شد و رفت ، من هم که تا ابد قرار نبود اونجا وایسم منم رفتم ، چند دیقه بعد که داشتم سرپایینی رو پایین میومدم ، یه مرد با سبیل قشنگ و لبخند ، یه خرگوش گنده رو بغل کرده بود و جلو میرفت ، پشت سرش یه گله بچه جیغ شادی میکشیدن و یه مشت سگ پارس میکردن ، گمونم پارس خوشحالی ، منم عزادار نبودم دیگه گمونم ، تا اونجایی که یادم میاد .