۱۴۰۲ دی ۱۳, چهارشنبه

The God Abandons Antony

یه آهنگی داره لئونارد کوهن، Alexandra Leaving،  درمورد اینه که الکساندرا روی شونه‌ی خدای عشق داره عشقش رو ترک می‌کنه. خواننده به عاشق میگه که با وقار با الکساندرا خداحافظی کن، مثل کسی که مدتهاست می‌دونسته، و مثل یک بزدل پشت دلیل و توضیح قایم نشو.
آهنگش ترانه‌ی عجیبی داره، خیلی شعرتر از بقیه‌ی ترانه‌های دیگه‌اش هست. یه کم که گشتم دیدم کل آهنگ براساس یه شعر قدیمیه، درمورد شبی که مارک آنتونی توی الکساندریا در محاصره‌ی اکتاوین هست و می‌دونه صبح، همه‌چیز براش تمومه، وقتی صدای جشن و موسیقی از دور میاد آنتونی می‌فهمه که خدای محافظش Dionysus، که خدای جشن و موسیقی هم هست داره ترکش می‌کنه.

آخرین بچه‌ی خونه داشت خونه رو ترک می‌کرد. می‌رفت اون ور کره‌ی زمین زندگی کنه و بابا تنهای تنها می‌شد و برای اولین بار از من پرسید بدون شما چیکار کنم. یه شب توی ویدیوکال گریه کرد. منم که با آمادگی احتمال گریه‌اش زنگ زده بودم، گریه کردم و نتونستم چیزی‌ بگم. 
هر روز به Alexandra Leaving گوش کردم و الان دیگه نمیتونم همزمان که به آنتونی فکر میکنم به بابام فکر نکنم که الکساندریاش رو باخته. 



۱۴۰۲ خرداد ۳, چهارشنبه

Just a combination of luck and the flickering little flame inside my heart

 يه پارک کنارمونه، امتداد مسیر رودخونه که پهن شده و شبیه یه دریاچه‌ی خیلی بزرگه. نشستم لب آب، اردک‌ها، غازها، مرغ‌دریایی‌ها کنارم می‌پلکن. غازها می‌چرن. مرغ‌دریایی‌ها می‌‌پرن به سر و کله‌ی هم و صدای کا کا کردنشون بلنده. اردک‌ها، اردک‌ها فقط کونشون پیداست، وارونه توی آب‌. هوا ابری و خنکه. ولی میشه با یه بلوز‌ شلوارک نخی و یه بارونی‌ نشست و نلرزید. یه پلیس با سگ پلیسش اومده لب آب. سگش ژرمن شپرد عظیمیه و هی خیز می‌ره برا دوتا غازی‌ که توی نزدیکی شنا می‌کنن و پسر پلیس عقب می‌کشدش. 

رفتم دست کشیدم به تنه‌ی یه درخت. پیرمردی که رد میشد، وایساد و زل زد بهم. دیروزم توی ایستگاه انگور می‌خوردم و  با خودم حرف می‌زدم که متوجه نگاه یکی شدم، وقتی حواسم به خودم جمع شد دیدم دستم رو به حالت "چی شد؟" افقی گرفتم تو هوا. داشتم به تنه‌ی درخت دست می‌کشیدم چون یه روز توی جنگل های مازندران، دستم رو کشیدم به تنه‌ی یه درخت که کاملا شبیه درخت امروز بود. دست کشیدم و با خودم فکر کردم می‌شه جایی انقدر خیس زندگی کنم؟

یه روز توی بندرعباس وقتی بیست ساله بودم، دلم خواسته بود کنار دریا زندگی کنم. وقتی برگشتم ایران رفتم و سه سال کنار دریا زندگی کردم. الان نوبت رودخونه هاست.و خزه و غازها و اردک‌ها.


۱۴۰۱ دی ۳۰, جمعه

شب‌های ساکت بوشهر صدای پمپ آب می‌داد، شب‌های اینجا صدای برف روب.

۱۴۰۱ دی ۲۴, شنبه

نارنیا

جمعه از کار اومدم خونه. افتان و لغزان توی برف. به مشت زخمی فرهاد فکر میکنم و به روزی که پریسا داشت می‌رفت امتحان بده و تا زانو توی برف می‌رفت. هر لحظه به کیان فکر می‌کنم و غمش ، میشه اشک شور و داغ روی صورتم. اومدم خونه و هق‌هق گریه می‌کردم. هیچ‌وقت انقدر شدید و بد گریه نکرده بودم. با آرام‌بخش خوابیدم. صبح رفتم کنار رودخونه راه برم. و آخ چه بهشتی. نشسته بودم روی یه نیمکت و داشتم مردم رو نگاه می‌کردم که توی مسیر پیاده‌روی اسکی می‌کردن و دیدم یه مسیر از بین فنس‌ زمین‌های کنار رودخونه بازه. جلوتر دیدم منطقه‌ی حفاظت‌شده است. وایساده بودم روبروی تابلوی ورودی و سه تا پرنده اومدن و نشستن روی تابلو‌ها. انگار می‌گفتن بیا تو، دم در واینسا.رفتم تو و بعد از سالها بوی باغ زمستونی بهم برگشت. چه بهشتی. چه بهشتی دیدم امروز. و چقدر حالم بهتره.

۱۴۰۱ دی ۲۳, جمعه

گاهی وقتا به این برف فکر میکنم. به این سرمای شدید. این پرنده‌ها، سنجاب‌ها توی یخوو برف. قبل از اینکه اروپاییا بیان و آدماشونو بکشن همه با هم کنار هم بودن. بعد از اروپاییا ما اومدیم. ما هم آدم‌هامونو کشتن.  

۱۴۰۱ دی ۲, جمعه

مثل گربه‌هایی که قبل از من توی این آپارتمان بودن ، می‌شینم پشت پنجره و منظره‌ی روبرو رو نگاه می‌کنم. حداقل پنج‌ ساعته که برف داره می‌کوبه. نمی‌باره، باد می‌کوبتش به زمین، به درختا به آدم‌ها. وسط برف‌ها بارون هم بارید و قندیل‌های یخ پشت پنجره دارن بلندتر می‌شن.
 حتی برف‌روب‌ها هم نیومدن. هشدار توفان داده بودن و مدرسه‌ها رو تعطیل کردن. دیروز سرکار، بطری شامپاینی که با سبد‌های شکلات کریسمس اومده بود رو بالاخره باز کردیم. دو نفری که از همه قدیمی‌ترن و و با هم خیلی دوستن سر اینکه طوفان فردا خیلی جدیه یا نه بحثشون بود، یکیشون می‌گفت مدرسه‌ها رو اینجا الکی تعطیل نمی‌کنن و یادم نمیاد اصلن تعطیل کرده باشن، اون یکی می‌گفت پارسال پس چی‌.
من همش بعپغض و دردم سر کار. کمرم درد می‌کنه و میگرنم خوب نمی‌شه.بغضم از تلخی زندگیه. ای بابا.

۱۴۰۱ آذر ۵, شنبه

تب دارم. دو روزه دراز کشیدم و از پنجره بیرون رو تماشا می‌کنم. دلم میخواد برم‌ بیرون قدم بزنم. درخت‌ها رو بو کنم و به پوسته‌شون دست بکشم. از وقتی اومدم اینجا احساس می‌کنم باز بچه شدم. وایمیسم و دست می‌زنم به چیزها، هوا رو بو می‌کنم. مثل تازه‌واردها. مثل کسایی که دنیا براشون جدید و نوئه. و این دنیا برای من جدیده. شکل برگ‌ها، رنگ آسمون وقت غروب، گل‌های صحرایی‌اش. 
مثل بچه‌ها امیدوارم. انگار کتاب رو ورق زدم. 
صفحه‌ی قبل دکتر خسته‌ای بودم که هنوز قلبش پر عشق به آدم‌ها بود. ولی هر روز داغون‌تر و ناامیدتر می‌شد. دیوانه‌وار کار می‌کرد، می‌کشید و جراحی می‌کرد و عصب‌کشی می‌کرد و پر می‌کرد و الان توی صفحه‌ی جدید، دستیاری هستم که ساکشن رو می‌گیره روی ریشه‌ی دندونی که در نمیاد تا خون کنار بره و دکتر بتونه دندون رو ببینه. و نمی‌تونم بگم کدوم وسیله رو بردار و از کجا وارد شو، چون دیگه دکتر نیستم. 
الان دستیاری هستم که بچه شده. ولی صفحه سفیده. قلبم پر از امیده و عشق هنوز توی قلبم مث آب‌انار توی یه کاسه‌ی چینی سفید داره لب‌ریز می‌شه. و با هر تپش لب‌پر می‌زنه. 
Je veux ton rire dans ma bouche
Je veux tes épaules qui tremblent
Je veux m'échouer tendrement
Sur un paradis perdu
Je veux retrouver mon double
Je veux l'origine du trouble
J' veux caresser l'inconnu