۱۳۸۹ تیر ۲۱, دوشنبه

مامانم هميشه اعتقاد داشته كه من زبان انگليسي ام خوبه . سالهاي متمادي براي اثبات اين مهم جلوي مهمون ها رو مي كرد به من و مي گفت:
...a fish says
من در ادامه ي جمله دهانم رو مثه يه ماهي تو آب باز و بسته مي كردم .

۱۳۸۹ تیر ۱۴, دوشنبه

ديشب ياد يه خاطره ي خيلي خيلي قديمي ام افتادم . يه روز كه مادرم دعوام كرده بود ، وسايلم رو برداشتم كه براي هميشه برم . همه رو ريختم توي يه كيسه پلاستيكي و از اتاق اومدم بيرون و رفتم از مادرم خداحافظي كنم . مادرم باهام حرف زد و راضي ام كرد كه پيشش بمونم و خاطره ام همين جا تموم ميشه . چيزي كه باعث شده كه از ديشب تا حالا ازخودم بخندم ، فكركردن به محتويات اون كيسه هست . يه دست لباس ، بالشم و پتوم.