۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

پام رو كه از ماشين مي ذارم بيرون ، صداي شوت وهورا و كف زدن بلند ميشه ، ذوق مي كنم و نيشم باز مي شه . يه لحظه فكر مي كنم از وسط يه كنسرت شلوغ سر درآورده ام T ولي واقعا توي يه خيابون خلوت از ماشين پياده شده ام .باد خنكي مي خوره به صورتم ، روسري سيلك آبي ام تو باد بال بال مي خوره...هندزفيري ام تو گوشمه و اين ها سر و صداهاي اول يه آهنگ زنده است ،‌ مردم هنوز دارن براي آهنگ قبلي تشويقشون مي كنند كه آهنگ جديد شروع مي شه ...
صداي سوت و تشويق ها همزمان شد با پياده شدن من از ماشين . تو حال خودمم . فكر مي كنم براي منه ، نه براي اين ها. بعدم وقتي شروع مي كنن به خوندن كه :
Little darling, it's been a long cold lonely winter
Little darling, it feels like years since it's been here
Here comes the sun, here comes the sun

بازم ذوق مي كنم . فكر مي كنم براي منه . داره با من حرف مي زنه . صبح رفته ام حمام و بي حوصله لباس پوشيده ام اومده ام بيرون . سر و شكلم مثه اين شلخته هاي افسرده است ، ولي حالم خوشه . مي دونيد ؟ از قيافه ي مردم نمي شه در مورد حال و احوالشون قضاوت كرد ، خب شايد بشه از تو چشماشون برق شادي رو ديد ، ولي من عينك زده ام .

۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

يه دختر خاله ي كوچيك دارم كه كلاس سوم دبيرستان هست . بچه ي درسخونيه . يعني خيلي درسخونه . هر وقت ميرم خونشون توي اتاقشه درس مي خونه ، تقريبا هيچ تفريح خاصي هم نداره و فقط چهارشنبه شب ها از شبكه ي جِم فيلم ترسناك نگاه مي كنه ... من يه چند باري بهش گفتم كه نگرانشم و اينا ولي گوش نداد .
پريروز تو اتاقش نشسته بودم و يه عروسك خيمه شب بازي روي ميز كنار تختش ديدم ، از اينايي كه بالاي سرشون يه به علاوه ي چوبي داره و نخ ها ازش به دست و پاي عروسك وصله . سعي كردم عروسكه رو راه ببرم ولي نتونستم ، هماهنگ كردن حركت هاش خيلي سخت بود . در عوض ديدم راحت مي شه دست و پاشو بالا و پايين برد و رقصوندش . شروع كردم يه آهنگ من درآوردي زمزمه كردن و عروسك رو رقصوندن ... دخترخاله ام هم داشت شيمي مي خوند . اومدم بهش بگم فهميدم چرا تو اين فيلم هاي خانوادگي و بچگونه معمولا بابا يا مامانِ خوشحال فيلم اين عروسك ها رو مي رقصونه، چون راحت تره ، كه پريد تو حرفم و گفت : مرجان آدم ياد اولاي فيلم هاي ترسناك مي افته، بچه نشسته رو زمين، بازي مي كنه و دوربين داره از پشت بهش نزديك مي شه و از همون موقع اتفاق هاي ترسناك شروع مي شه . با دهن باز نگاش كردم و يادم افتاد كه همچين صحنه اي رو خودم بارها تو فيلم هاي ترسناك ديدم ... بهش گفتم بشين درست رو بخون من مي رم تو هال مي شينم كه مزاحمت نشم .
رفتم تو هال نشستم كنار تلويزيون كه آهنگ داشت و خاله ام كه داشت جلوي شومينه چاي و مويز مي خورد و با مامانم بحث مي كرد . بهترين كار تو فيلم هاي ترسناك اينه كه همه بچسبن به هم و وانمود كنن كه بيرون خونه خبري نيست ، هر چند نمي دونم چرا شخصيت هاي فيلم هاي ترسناك نمي فهمن اينو.

۱۳۸۸ بهمن ۱, پنجشنبه

It makes me wanna cry

كلاغ ها معمولا رو درخت هاي چنار خونه مي سازند ، درخت هاي چنار بلندند ولي نه خيلي، نه به بلندي صخره هايي كه عقاب ها روشون خونه مي سازند. كلاغ ها حتي شكارچي هم نيستند ، پس چرا اينقدر تو ارتفاع بالا پرواز مي كنند ؟ چرا كلاغ پرنده ي بلند پروازي هست ؟ حتي مثل غازها مهاجرت آنچناني هم نمي كنه . براي چي يه پرنده ي سياه عجيب بايد اين همه بلند پرواز كنه ؟ چرا دسته جمعي پرواز مي كنند ؟ وقتي همشون اينقدر عنق و كم حوصله به نظر مي رسند روي زمين .
چرا غروب ها كه مي شه تو ارتفاع چند صد متري زمين رودخونه ي سياه راه مي اندازن ؟
چرا شما بايد دم غروب ، غرق غم ، از زير يه رودخونه ي سياه كلاغ رد بشين ؟
كجا مي رن اين همه كلاغ؟

۱۳۸۸ دی ۲۶, شنبه

تنها دوست و بهترين دوست

خوبه آدم يه دوست داشته باشه كه هفته اي يه بار بهش زنگ بزنه . خوبه هر هفته وظيفه ي خودش بدونه زنگ بزنه به دوستي كه نه توي دبيرستان باهاش هم رشته بوده ، نه توي مدرسه باهاش همكلاس بوده و نه الان مسير زندگيشون حتي ذره اي به هم شبيه هست .
خوبه كه بهش زنگ بزنه و باهاش حرف بزنه و خيلي وقت ها موضوع براي صحبت كردن كم بياره و ساكت بشه ... از دوستش بپرسه داره چي كار مي كنه و اون جواب بده دارم لوبيا پلوي سرد ظهر رو مي خورم . بعد آدم بهش پيشنهاد بده كه لوبياپلوشو گرم كنه و با كره بخوردش و بعد از چند دقيقه كه دوباره بين دو نفر سكوت شد ازش بپرسه كه غذاشو چي كار كرده و اون جواب بده كه حوصله اش نشده گرمش كنه و در عوض كره رو گرم كرده و ريخته روش . بعد باز سكوت بشه و اون ور خط غذاشو بجوه و شما اين طرف خط به صداي ملچ ملوچ خوردن لوبياپلوش گوش بديد و ته دلتون از اين مكالمه كه سالهاست وسطش از اين سكوت ها داره و از اين دوستي خوشحال باشيد .

۱۳۸۸ دی ۱۷, پنجشنبه

جينگيل خانوم

سيصد متري دور تر از جاده يه مدرسه ي ابتدايي پيدا بود كه همه اش يك يا دو تا اتاق به هم چسبيده داشت و حياط آسفالته ي كوچكي كه ديوار نداشت . سه چهار تايي پسربچه داشتند توي حياط توپ بازي مي كردند و يه دختر هفت-هشت ساله با مقنعه ي سفيد و مانتو شلوار صورتي كم رنگ داشت دور آسفالت حياط پيتكو پيتكو مي دويد.

۱۳۸۸ دی ۱۳, یکشنبه

This feeling of sadness -
a fishing string being blown
by the autumn wind
yosa buson

۱۳۸۸ دی ۱۲, شنبه

دندانم درد مي كرد
با من نبرد مي كرد
مادر مسواكي آورد
مسواك پاكي آورد
از آن روز مي كنم پاك
دندانم را با مسواك
دندان دارم پاكيزه
تيز و تميز و ريزه.
يادم نيست كدوم حرف رو تازه ياد گرفته بودم ، هفت سالم بود و مادرم از روي يه كتاب كمك درسي بهم ديكته مي گفت . فكر مي كنم براي حرف "‍ز" بود كه اين شعر رو ديكته نوشتم .اونموقع از اين شعر بدم مي اومد مخصوصا از دندون ريزه و از مسواك پاك.
الان بعد از دوازده ، سيزده سال ، همين كه يكي از دندون هام درد بگيره اين شعر رو مثه يه روبات مي خونم ، اگه بخواين بدونين هنوزم ازش بدم مياد.