۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه


من بلدم وقتی که غمگین و نگرانم چی کار کنم . هاروکی موراکامی می خونم . توی دنیای قاطی در عین حال قانونمندش قایم می شم و هرجا که بیکار نشستم و دیدم که غم داره می خزه روم ، کتابم رو در میارم و سرمو می کنم توش .
اسکوروچ رو یادتون میاد ؟ نمی فهمم چرا هیچ کس تابلوی این دکتر اسکوروچی توجه اش رو جلب نکرده ، سر یه چهار راه واقعا شلوغ شهر هست...من وقت غمدار بودن ، تو شهر دنبال این جور چیزهای خنده دار می گردم و حواسم رو پرت می کنم .


۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

ساکت نشسته ایم رو تخت من و مادرم دست هاش رو میاره جلوش و توی هم قفلشون می کنه . ژاکتی تنش هست که یکی از آستین هاش سیاه و یکی اش سفید ه . نگاهم می کنه و می گه : انگار دست های پلنگ ... و لبخند می زنه .
دیدین پلنگ ها بس که خال خال اند رنگ دست و پاشون باهم فرق داره ؟ داشت از اون لحاظ می گفت.
قبلش داشتم گریه می کردم و دلداریم داده بود.

۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

یه بعد از ظهر زمستون بود . من و دوستم پیش دانشگاهی بودیم . شب و روز کلاس و مدرسه بودیم . قرار بود تو اون بعد از ظهر بریم سینما . یه فیلمی که به درد اوقات تلخ و عصر زمستونی مون بخوره . تصمیم گرفتیم بریم مندرلی رو ببینیم . فون تریر رو هم نمی شناختیم . داگویل و رقصنده در تاریکی رو هم ندیده بودیم . کلی از اطلاعات سینما خندیدیم . بیخود، صرفا به خاطر این که تو گوشی داد می زد مندرلی خانم ، مندرلیی . اصلا از همون موقع اوقات تلخیمون از بین رفت . نشستیم تو سینما . با دلسترهای سرد لیمو تو دستمون . فیلم شروع شد . سیاه سفید بود و زیر نویسش هم سفید بود . یک ساعت که از فیلم گذشت ، همزمان برگشتیم همدیگرو نگاه کردیم . خسته شده بودیم . دلسترهامون هنوز تو مشتمون بود تا توی یه صحنه ی پر سر و صدا، صدای تقشون رو درآریم و سر بکشیمشون . فیلم ساکت بود . کارهای نقش اول بلوند هم توش خوب پیش نرفت . به جاش توی یه صحنه ی تاریک از جامون بلند شدیم . از کنار همه ی عینک کائوچویی هاي مربعي و مو فرفری هاي عجيب گذشتیم و رفتیم بیرون .
تو سینمای روبرو یکی از فیلم های گلزار رو دیدیم . دلسترمون رو هم خوردیم و بعدشم یه ساندویچ پپرونی روش .

۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه

بی معنی و شاد

هولدن توی کتاب ناتور دشت در مورد مادرش که خواب سبکی داره جمله ای می گه شبیه این : اگر کسی توی دورترین جای سیبری عطسه کنه ، مادرم اینجا توی آپارتمانمون از خواب می پره . شکی نیست که مادر خیلی حساسی داره .من هم یه جورایی شبیه مادر هولدن حساسم ، ولی به یه چیز دیگه. اینجوری که اگر گلی توی دورترین جای سیبری بشکفه ، من اینجا توی اتاقم عطسه می کنم .در تمام روزهای بهار عطسه می کنم ، در تمام روزهای پاییز عطسه کنم ، وقت تغییر فصل هم عطسه می کنم و وقتی هر چیزی گرده های گل رو سر راهم قرار بده.خب البته همیشه در حال عطسه کردن نیستم ، اما زیاد عطسه می کنم.
من توی اردیبهشت شیراز به دنیا اومده ام . وقتی که هر پیچ امین الدوله و آبشار طلایی و رز و میمونی که توی این شهر هست داره گرده پخش می کنه و سیل نامرئی گرده های گل توی هوا موج می زنه . هیچ بعید نیست اگردر اولین نفسم حجم عظیمی از گرده ی گل به ریه هام کشیده باشم و به جای گریه ی پرمعنایی که همه در آغاز زندگی شون سر داده اند فقط یک عطسه ی بی معنی شاد کرده باشم.


۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

خوشبختی

چنان عاشق شده بود که دیگر چشم اش درست نمی دید ، انگار چشم اش عیب کرده بود . مدام مژه می زد که تاری دیدش را رد کند . همه چیز را از پشت یک پرده اشک شور می دید . صدایش گرفته بود ، چون گلویش غرق گریه ی بی اختیار و بی پایانی بود که از خوشبختی سرچشمه می گرفت .
رگتایم، ای.ال دکتروف، ترجمه نجف دریا بندری

۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه

به تماشای آب های شیرکاکائویی

مادربزرگی داشته ام که وقتی بارون شدید می باریده ، خوشش می اومده بره رودخونه ی خشک وسط شهر رو نگاه کنه که پرآب می شده و آب گل آلودی ، رنگ شیرکاکائو ، توش براه می افتاده . دایی هام حتما مادربزرگ رو می بردند تماشای رودخونه و مامانم محاله توی شرشر بارون یاد این عادت مادرش نیوفته .

۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

وقت چای خوردن

من و خواهر کوچکم نشستیم پشت میز آشپزخونه و داریم چای می خوریم . من انگشتهام رو به شکل غریبی کردم توی دسته ی لیوان و آروم به طرف دهانم می برمش . یک لحظه انگشت هام از توی دسته ی لیوان لیز می خوره ، لیوان از دستم رها می شه وبه طرف بیرون قوس برمی داره و توی هوا می چرخه ، من خیز برمی دارم سمتش و در آخرین لحظه قبل از برخوردش به میز می گیرمش.
خواهر کوچکم از لحظه ای که لیوان از دستم رها شده ، سه متر پریده هوا ، فریاد کوتاهی از وحشت کشیده و الان داره با چشمای گشاد نگام می کنه . چند ثانیه ای سکوت می شه و من ته مونده ی چای توی لیوانم رو هورت می کشم که صداش بلند می شه : نمی تونی یه بارم که شده درست چای بخوری ؟ بعد با صدای جیغ جیغوی عصبانی اش شروع می کنه به یادآوری چای های بی شماری که خورده ام و هر دفعه استکان از دستم رها شده ، چای ریخته روی لباسم یا روی قالی ودر آخرین لحظه به شکل معجزه آسایی وسط زمین و هوا گرفتمش .
خب ، من فقط می خندم ، چای خوردنم برای خودم هیجان انگیز هست ، حتی گاهی فکر می کنم شاید توی زندگی های قبلی ام دلقکی بوده ام که کارش توی سیرک پرت کردن کاسه بشقاب به هوا و گرفتنشون بوده و هنوز کمی از مهارتش رو توی زندگی های بعدی اش ، مثلا وقت چای خوردن ، بروز می ده .