۱۳۹۰ اسفند ۲۰, شنبه

مامانم دائم ازم میپرسه که غذا چی می‌خورم ، چند روز پیش پنکیک خورده بودم ، وقتی بهش گفتم  ازم پرسید چجوری پختمش ، دستورش رو گفتمم و خوشش اومد  . امروز داشتم با خواهرم حرف می‌زدم گفت مامان داره پنکیک می‌پزه و آواز میخونه " گل اومد بهار اومد میرم به صحرا" رو . این آهنگ مورد علاقه ی من هست ، دم عیدها هی با خودم می‌خونمش  . بعدش که مامان اومد پای وبکم گفتم مامان آهنگه رو دارم ها ، می‌خواید براتون بذارمش ؟ گفت آره. مامان که میاد می‌شینه پای وب کم گردنبند طبی اش رو می‌بنده دور گردنش ، میگه اینجوری راحت تره و گردنش درد نمیگیره . آهنگ رسید به اونجا که میگه دلبر مه پیکر گردن بلورم ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم ، به مامان میگم دلبر مه پیکر گردنبند بسته ی من ، عید اومد بهار اومد من از تو دورم . مامان میخنده  و هیچی نمیگه ، من دارم نگاش میکنم ، یه کم که می‌گذره صورتش قرمز میشه و شروع میکنه به اشک ریختن ، کیفیت تصویر خوب نیست ، کلی نگاش میکنم تا مطمئن شم ، آهنگ رو قطع میکنم میگم مامان گریه می‌کنی ؟ با صدای گریه ای می‌گه نه مادر یاد قدیما افتادم . به خودم می‌گم مرجان کاش لال میشدی تو .  

۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه


یه بچه ، حدود هفت هشت ساله داشت تو مکانیکی کار میکرد ، ماشین موند تو ترافیک و وایساد جلوی مکانیکی . همه لباس ها و صورتش روغنی بود ، یه آچار گنده دستش . محو آچار شده بودم . ترافیک باز شد ، نگاهم باز رفت روی صورتش ، داشت بهم لبخند میزد ، تا اومدم بهش لبخند بزنم از مکانیکی رد شده بودیم ، حسرتش به دلم موند .
تو رستوران یه پسر مدرسه ای تو صف جلوی من وایساده ، کفش هاش پاره است ، کیفش هم پاره است ، سر جیب هاش هم پاره است ، سفارشش رو که داد صندوقدار ازش خواست بره از صف بیرون و منتظر بشه ، چند قدم رفت اونورتر ایستاد و برا یه پسر همقد خودش که بیرون ازرستوران وایساده بود دست تکون داد که یعنی طول میکشه یه کم . نفهمیدم چی سفارش داد ، اما پاکتی که دختر پشت پیشخون داد دستش قد یه اسنک کوچیک بود ، نه حتا یه ساندویچ . وقتی رفت با خودم گفتم کاش ازش خواسته بودم براشون دوتا ساندویچ بخرم ، بعد با خودم گفتم تو از کجا میدونستی که قرار نیست حتا یه  ساندویچ بخره ، بعدم  تو انقدر خجالتی هستی که روت نمیشد هیچ وقت همچین حرفی بزنی  . 
جلوی مرکز خرید یه بچه میبینم نشسته روی ویلچر ، من نمیگم چه وضعی داره ، اما کلمه برای توصیفش گمونم دلخراش باشه ، میگه فردا وقت عمل دارم ، من قبلن هم دیده بودمش ، توی یه محله ی دیگه . اونموقع هم همین ها رو گفت ، میدونم هیچوقت عمل نمیکنه  بهش پول میدم ، چند قدم که دور میشم باز بر میگردم و بهش بیشتر میدم .
بعدش پیاده میام خونه ، امروز فستیوال هُلی بود ، فستیوال رنگ ، رنگ های پودری گیاهی رو میپاشن به هم  ، آدم ها با کله های صورتی و زرد هستن که از کنارم رد میشن ، زیر پل ده دوازده تا پسر و دختر جلوی یه خونه به هم رنگ پاشیدن ،تا چند این متر دور و برشون رنگی شده ،ازم میخوان ازشون عکس بگیرم بهشون میگم لبخند بزنید ، همشون از قبل دارن میخندن ، بهم میگن اگه بخوام رو صورتم رنگ میذارن ، میگم نه آخه دارم پیاده میرم خونه ، بعدش راه میفتم میام خونه ، نمیفهمم اینی  که گفتم اصلن یعنی چی ؟ همه دارن با قیافه های رنگی رد میشن میرن تو هم یکی دیگه خب ، بعد کلی دلم میسوزه ، از صبح که ملت رنگی رو دیده بودم دلم میخواست یکی هم به من رنگ بپاشه .
تو کوچه ی نزدیک خونه یه زن رو میبینم که سگش رو آورده راه ببره ، سگش فقط سه تا پا داره ، یه دست نداره در واقع ، فکر کن آدمی هست که از یه سگ سه پا نگه داری میکنه ، میاردش بیرون و آسه  آسه راه میبردش ، با چشمم ازش تو ذهنم یه عکس میگیرم ، به بچه ها گفته بودم عکسشون رو برام بلوتوث کنن ، با این دو تا عکسه میرم خونه ، تو آشپزخونه آب عدس هام رو که برا عید خیس کردم عوض میکنم ، سه روزه خیس ان و هنوز جوونه نزدن ، سرم رو میبرم تو ظرف ، بلخره یه جوونه کوچیک پیدا میکنم ، از اونم با چشمم عکس میگیرم میذارم پیش دوتای قبلی . 

سر کوه بلند آمد عقابی 
نه هیچش ناله ای ، نه پیچ و تابی 
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد 
نشست و سر به سنگی هشت و جان داد