۱۳۹۷ فروردین ۱۲, یکشنبه

"Where do old birds go to die?"


امروز یه پرنده کف دستم مرد. از لحظه‌ای که پیداش کردم می‌دونستم داره می‌میره. برعکس چیزی که به نظر میاد من آدمی نیستم که مرگ، اولین فکر توی سرم باشه. خاکی و خسته بود و قلبش یواش‌تر از معمول می‌زد، گاهی که مرغ‌ مینام رو توی دستم می‌گیرم تپش قلبش رو حس می‌کنم، و تازگی فهمیده‌ام که قلب پرنده‌ها خیلی تند می‌زنه(قلب یه مرغ مگس‌خوار سینه قرمز می‌تونه تا 1200 بار در دقیقه بزنه) دست و پا نمی‌زد، بالهاش رو نگاه کردم سالم بود، دمش سالم بود، فقط عمرش تموم بود. براش از غذای مرغ‌ مینام توی یه استکان خیس کردم، یه کم غذا به نوکش گرفت ولی یارای پایین دادنش رو نداشت، سرش کج شده بود، خواستم بهش آب بدم ولی نخورد، چشماش که کاملا باز بود نیمه باز شد، نوکش هم همینطور و قلبش یواش یواش ایستاد. یه کم سرگردون وسط باغچه ایستادم و نمی‌دونستم باید چیکار کنم. گذاشتمش پای یه گلدون و عصر که بابا برای پیاده روی بیرون رفت ازش خواستم برام خاکش کنه، و بابا توی تپه‌های پشت خونه خاکش کرد.