۱۳۹۱ مهر ۲۲, شنبه

داشتیم تو خیابون میرفتیم ، سبزه ها و درخت های بلوار چمران به سرعت رد میشدن و محو میشدن ، داشتم به این فکر میکردم که چقدر همه ی زندگی همینه ، چقدر تند میگذره ، یه جوری خیالین هست ، حال و گذشته و آینده اصلن مرز درستی ندارن ، آینده به سرعت حال میشه ، حال گذشته .  اون وقتی که تو ماشین بودیم و من به زندگی فکر میکردم گذشته ، یک دقیقه قبل هم گذشته  و دیگه هیچ وقت برنمیگرده ، اون لحظه ای که جمله ی قبل رو خوندین هم گذشت . همین جوری تند تند مثل ماشینی که داره به سرعت از یه خیابون میگذره . صبح که رسیدم ، خونه پر از خاک بود و عنکبوت های خوشحال که همه جا تار تنیده بودن ، عصر جارو زدم و دستمال کشیدم و گردگیری کردم و ظرف های توی کمد رو که فکر میکردم خاک گرفته هستن رو شستم . همینجوری که تو سکوت کار میکردم ، بوی غذای همسایه میومد ، سر و صدای حرف زدنشون با هم ، صدای آدم ها از توی کوچه . یاد اول کتاب "همنام " جومپا لاهیری افتادم که شخصیت زن کتاب داره برا خودش آشپزی میکنه و یه جور خوبی غربت و تنهایی یه هندی رو توی امریکا نشون میده . بعد  فکر کردم بر عکس شده ، الان من توی هند تو غربتم ، نه زبون آدم ها رو میفهمم و  نه حتا میدونم غذایی که زن همسایه  داره میپزه و بوش همه ی خونه ی من رو گرفته چه مزه ای میده .  تنها دارم ظرف میشورم و توی این زندگی ای که همه چیز داره به طرز مسخره ای میگذره و خاطره میشه ، کیلومترها دور از همه ی آدم هایی که خوشحالم میکنن و دوستشون دارم هستم .

۱۳۹۱ مهر ۱۷, دوشنبه


این عکسه رو از توی آلبوم قدیمی دایی ام پیداش کردم ، خیلی از عکس ها پشتشون توضیح داشت ، نوشته های مفصل ، مثلن این عکس در فلان مهمانی ، در فلان عکاسخانه گرفته شده . حتا یکی از عکس ها پشتش  یه توضیح درباره ی صندلی ای که بچه روش نشسته و عکس گرفته هم داره . بعد اونوقت این عکس هست ، آدم ها سر ندارن و پشتش هم هیچ توضیحی نداره . نسبت به بقیه ی عکس ها جدیدتر بود ، اما به هرحال سی سالی هست که عکس مسخره ای مثل این توی یه آلبوم مونده ، بدون توضیح و هیچی . ما کلی ازش خندیدیم ، تصور کنید آدم ها لبخند زنان و مرتب منظم ایستادن و فقط از دست و پاشون عکس انداخته شده . من میگم راز ماندگاری اش هم توی همچین آلبومی همینه ، مسخره بودن .