۱۳۹۶ آذر ۲, پنجشنبه

عادت نمیکنم به زندگی موقتی. هی باید یه ماه تهران باشم، یه ماه شیراز. من خیلی یواشم،تا میام به محیط جدید عادت کنم باید برگردم، این باعث شده خیلی غمگین بشم. الان که نزدیک کریسمسه بی‌نهایت دلتنگ خونه‌ی نقلی بنفشم هستم که پنج سال توش بودم و فقط یه بار جای میز و صندلی‌هاش رو تغییر دادم. مهم نبود کجا رفته بودم یا روزم چطوری گذشته بود، بدترین اتفاق‌ها پشت در می‌موند و من تنها می‌رفتم تو. آدم‌ها رو دوست داشتم ولی تماشا کردنشون رو بیشتر دوست داشتم. موقع کریسمس به ستاره‌های رنگی کاغذی که آویزون میکردن به جلوی خونه‌هاشون نگاه میکردم، برای خودم اِلا فیتزجرالد گوش میکردم و فیلم‌های کریسمسی شاد می‌دیدم. گاهی فیلم رو پاز میکردم تا به صدای خنده‌ی نوه‌های همسایه ام گوش کنن که اومده بودن خونه‌ی مادربزرگشون. صدای خنده‌ی بچه‌ها، غذا و شیرینی پختن بزرگترها از آشپزخونه. بعضی از همسایه‌هام توی کوچه بهم کریسمس رو تبریک میگفتن تا از جوابم بفهمن که دینم چیه و کریسمس رو جشن میگیرم یا نه ، من همیشه جواب میدادم merry Christmas to you too
بقیه نتیجه‌گیری با خودشون بود.
برای Diwali هم همیشه تماشاشون میکردم. دیواهای سفالی روشنی که ردیف میشدن توی بالکن‌ها. گاهی قبل از اینکه ترقه و انفجارهای شب شروع بشه می‌رفتم پیاده‌روی توی محله و به پنجره‌های شاد و روشن نگاه می‌کردم.
همیشه دلم میخواسته بلد بودم جشن بگیرم، ، من بلد نیستم. بلد نیستم برقصم، خوشحالی کنم، پر سر و صدا باشم. جشن توی ذهن مردم اینه.
اما در حقیقت من تمام کریسمس‌ها و دیوالی‌ها رو جشن میگرفتم، همون آدمی که با "کریسمس مبارک" گل از گلش می‌شکفت، شب‌های دیوالی دوتا دیوای کوچیکِ روشن سُر میداد پشت پنجره‌اش.