۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

روزی ، وقتی هفده ساله بودم ، خسته از مدرسه برمی گشتم و پیاده روی کوتاهی رو گز می کردم که به ایستگاه اتوبوس می رسید. وسط های راه حواسم رفت به بوی خوشایندی که توی هوا بود ، فکر کردم شاید عطر رهگذری باشه ولی توی پیاده رو پرنده پر نمی زد . کف زمین رو نگاه کردم ، حتی نگاهم رفت سمت جوی آب ، چیزی ندیدم . مستاصل به رودخونه ی ماشین های در حال حرکت نگاه کردم و برگشتم تا راهمو ادامه بدم که به فکرم رسید سرکی توی باغ کنار پیاده رو بکشم . روی سنگی که کنار دیوار بود ایستادم و توی باغ رو نگاه کردم . زیر درخت های انار خشک و توی باغ زمستون زده ، ردیف ، ردیف گل نرگس شکفته بود .
خیلی از شهر ها به خاطر خیلی چیزها مشهورند که آدم های اون شهر واقعا توی زندگی ندارندشون . باید خوشبخت بود تا یه روز وسط شلوغی و دود همیشگی پیداشون کرد و دلیل شهرتشون رو فهمید، مثلا نرگس شیراز.


۱۳۸۸ آذر ۷, شنبه

فرزند غمگین و پدر مهربان بود

بابا که بیدار شد من داشتم همچنان آهنگ کوچه رو گوش می کردم و چشمم به جاده و مزرعه های گندمی بود که دروشده بودند و فقط کاه مونده بود.
ازم پرسید چی گوش می کنم ، این همه وقت؟
خواستم بگم داره می خونه : بابا فکر مائه ، بابا قهرمانه ، آره بابا قهرمانه .
گفتم : هیچی ، از همونایی که همیشه گوش می کنم .
برای این خارجی های همیشه خیس ، شاید یکشنبه ی بارونی بهونه ی خوبی برای ابراز کسالت و غمگین بودنشون باشه ، ولی من روزای بارونی تعطیل دلم از خوشی قنج می ره .
و احتمالا شما هم .

۱۳۸۸ آذر ۴, چهارشنبه

در آداب غذا خوردن

مادرم خیلی وقت ها اگرتوی جمعی بحث به چپ دست یا راست بودن کشیده بشه خاطره روزی رو توی بچگی بسیار دور من تعریف می کنه که مداد رو می داده دست راست من و من با دست چپ می گرفتمش و شروع می کرده ام به نقاشی کردن و در حالی که وجودش از احساسات مادرانه لبریزه و اشک توی چشمهاش حلقه زده برای شنوندگان توضیح می ده که سریع فهمیده من چپ دستم و راحتم گذاشته که خودم مداد رو بردارم .
اینجور وقت ها من به همه ی وعده های غذایی که در کودکی خورده ام فکر می کنم و قاشقی که به زور از دست چپ من بیرون کشیده می شد و به دست راستم داده می شد.

۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

همیشه وقتی دارم فکر می کنم یا اصلا فکر نمی کنم به جایی در ناکجا خیره می شم . مادرم بدش میاد ، همین طور دو تا خواهرم یا دوستهام و ازم می خوان دست از این کار زشت بردارم . دست خودم نیست و بارها براشون توضیح داده ام که احتمالا نقص ژنتیکی یا همچین چیزی هست و نمی تونم وقت غرق شدن در خودم افسار مردمک های چشمم رو نگه دارم .
امروز سر کلاس رانندگی ، معلمم داشت در مورد گرفتن کلاچ موقع انجام فلان کار توضیح می داد و من مثلا داشتم به دقت گوش می کردم و ماشین رو می روندم . یادم افتاده بود به قسمتی از کتاب کوه های سفید که راوی کتاب توی ویرانه های شهری از سالها پیش ، ماشین های کهنه و مستعمل رو می بینه و اینطور توصیفشون می کنه : اتاق های آهنی که چهار چرخ داشتند و روی چرخ ها چیز سیاه نرمی کشیده شده بود ... من به اتاق آهنی خودم و بقیه که توی خیابون راه می رن فکر می کنم و با چشم های میخ شده به خیابون ، وسط تفکرات عمیقم لبخند هم می زنم . معلمم بهش بر می خوره و می گه که توهین نباشه به شما که همه چیز رو بلدین ، اما من وظیفه دارم توضیح بدهم .
من هم وظیفه دارم براش توضیح بدم که دست خودم نیست و علاوه بر خیره شدن ، زیادی توی دنیایی دور از جایی که نشسته ام دست و پا می زنم و هنوز نتونسته ام راهی برای زندگی عادی توی دنیای عادی با چشم های هشیار پیدا کنم .
البته که بر خلاف اون از انجام وظیف سر باز می زنم و با همون لبخندی که هنوز روی لبم هست ازش عذرخواهی می کنم.

۱۳۸۸ آبان ۲۸, پنجشنبه

More than last year,
I now feel solitude;
autumn twilight.
Yosa Buson

۱۳۸۸ آبان ۲۵, دوشنبه

من اگر خارم اگر گل چمن آرائی هست
که از آن دست که می پروردم می رویم

۱۳۸۸ آبان ۲۴, یکشنبه

و شاید زندگی برای من

خبر خوب این که من شروع به یادگیری مهارت رانندگی کردم . کسب مهارت برای من خیلی سخت هست . تقریبا بعد از این که معلم شنای احمقم بر اثر یک سوتفاهم داشت توی یازده سالگی به کشتنم می داد . بنابراین چند روز پیش با ثبت نام توی کلاس رانندگی یکی از پرافتخارترین بخش های زندگیم رو آغاز کردم .
دیروز توی کلاس فنی ، کارشناس که مرد کوچک و تپلی بود و کت و شلوار نقلی بامزه ای تنش بود ، با ادبیات سخت و کتابی اش اجزای اتوموبیل رو توضیح می داد . هر جمله اش با این کلمات شروع می شدند : اسم این قطعه فلان است ، فلان وسیله ایست ... و بعد قطعه رو بالا می گرفت و تمام زوایاش رو شرح می داد .
داشت از وسط کلاس به سمت میزی که وسایل روش بود می رفت ومی گفت : اسم این قطعه بلبرینگ است ، بلبرینگ وسیله ایست ... که ساکت شد و مکث کرد . برگشت سمت کلاس و گفت : ... سنگین ، برای من بسیار سنگین .
بعدش حداقل سی ثانیه سکوت کرد.
من از کلاسش خوشم میاد.

۱۳۸۸ آبان ۲۲, جمعه

در یک عصر جمعه ، حرکت ماشین ها تو یه خیابون پهن و نسبتا شلوغ ، بهترین مثال برای حرکت کاتوره ای هست .

۱۳۸۸ آبان ۲۰, چهارشنبه

مثل همستر ها

من کلا یه آدم گم شده در زمان هستم . نه تنها روزهام ، که هفته ها و ماه های زندگیم هم به هم چسبیده اند و تمییزشون برام خیلی سخته . شب ها به پدرم توی کارهای اداری اش کمک می کنم . پدرم از من ممنون هست که از انجام کار خسته کننده ی هر شب نجاتش می دم . من از پدرم ممنونم که باعث می شه هر شب نزدیک به پنجاه بار تاریخ روزی که گذشت رو بنویسم .
امشب هم داشتم می نوشتم و پدرم هم داشت تلویزیون می دید ، بیست . و .سی . وسط سخنرانی این بود که دیگه تحملم تموم شد . رفتم توی اتاقم، در رو بستم و هدفون رو گذاشتم روی گوشم تا حتی صدای تی وی رو هم نشنوم . چند دقیقه بعد پدرم صدام کرد ، برگشتم و بهش گفتم که کجا بودم و این که تحمل این برنامه رو ندارم . پدرم ظاهرا برام دلسوزی کرد ولی باطنا حواسش پی کانال های تلویزیون بود که تند و تند بالا و پایینشون می کرد .
من هر شب کارهای اداری پدرمو انجام می دم . هر شب وسط این برنامه غیبم می زنه ، بر می گردم و ازش می خوام دیگه تماشاش نکنه و پدرم هر شب به من قول می ده و شب بعد این اتفاق تکرار می شه .

۱۳۸۸ آبان ۱۷, یکشنبه

خب دیگه هر کس مورد علاقه هایی داره ، از لحاظ موسیقی و خواننده هایی که دوست داریم صداشون رو توی گوشمون بشنویم می گم.
شما به بعضی از این خواننده های مورد علاقه زیادتر از بقیه گوش می کنید و یه جور زندگی مسالمت آمیز باهاشون دارید . مثلا Stuart Murdoch یکی از اون مورد علاقه است . محشره ، ولی نمی تونم همیشه گوشش کنم . بالاخره گاهی خسته کننده می شه برام . برای مدتی گوشش نمی کنم تا وقتی که حوصله اش رو داشته باشم . این یکی از عادی ترین روابط من با خوانندهای مورد علاقه ام هست .
ولی اونایی هم هستند که کمی غیر عادیند ، مثل تام یورک . من هیچ وقت از صداش دلزده نمی شم و هیچ وقت هم دلتنگ اش نمی شم . مثل این هست که از اول صداش توی سرم بوده و هر وقت که بهش گوش می کنم صداش توی سرم بلند تر می شه .
خواننده هایی هم هستند که ورای عادی یا غیر عادی بودن هستند برام، ورای فایل های موسیقی ،توی زندگی واقعی ام هستند، مثل راجر واترز . قضیه مال چند سال پیش هست، داشتم از کلاس ریاضی برمی گشتم و wish you were here رو گوش می کردم .هر از گاهی سوزنم روی یه آهنگ گیر می کنه و یکی از اینجوروقت ها بود ، تمام مدت کلاس ، حواسم بهش بود ، منتظر بودم کلاس تموم بشه و من به ماراتن چند روزه ام با این آهنگ برسم . بعد از کلاس تنها راه می افتادم سمت خونه ، آهنگ در گوش.
داشتم تنها توی پیاده روی تاریک می رفتم و صدای آهنگ رو کم کرده بودم تا یه وقت با رهگذر بیمار یا هر چیز ترسناک دیگه ای که اونوقت ها توی ذهنم بود غافلگیر نشم .یهو حس کردم که کسی داره توی گوشم حرف می زنه ،هر چند به خاطر صدای راجر واترز  نمی شنیدم چی می گه ، اما نفس های داغش رو روی گردنم حس می کردم . وحشت کردم . سیل ماشین هایی که از خیابون می گذشتند pause شد ، دنیا ایستاد ، برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم . هیچ کس نبود ، تا ته پیاده رو هیچ کس نبود . بعد همه چیز دستم اومد . برگشتم و راهم رو ادامه دادم و راجر واترز  بغل دستم ، در گوشم ، اجرای زنده کرد تا خونه .

۱۳۸۸ آبان ۱۴, پنجشنبه

من و دوتا خواهرم داریم از خیابونی پر درخت می گذریم . نارون ها ، کهنه و تنومند شاخه هاشون به هم رسیده و روی خیابون سقف سبزی زده اند.
خواهر بزرگم می گه : آخرش انقد به اینا نمی رسن که همشون خشک بشن .
من همون طور که سریع دارم باغچه ها و درخت ها رو آنالیز می کنم و هیچ نوآوری خرابکارانه ی جدیدی از طرف شهرداری نمی بینم می گم : چرا ؟ مگه چیکارشون کردن؟
می گه : چمیدونم ...نیگا همشون دارن زرد می شن .
به خواهرم نگاه می کنم که جدی جدی حواسش به رانندگیش هست ، موندم چطور براش توضیح بدم که در فصل پاییز برگ درخت ها زرد شده و می ریزد!

۱۳۸۸ آبان ۱۳, چهارشنبه

I'm so lonely. And that's ok.
I shaved my head. And I'm not sad
Nirvana - Lithium
دیشب بارون می اومد. من بیدار بودم و صداش رو می شنیدم . پنجره باز بود و خیسی اش رو حس می کردم . خوابم برد و صبح غمگین بیدار شدم . همه ی صبح های زندگیم غمگین بیدار می شم . خورشید از پشت ابر بیرون می اومد و زیر ابر می رفت . هوا ی بعد از بارون بود . کنار غم همیشگی ام شاد بودم .