۱۳۹۲ آبان ۸, چهارشنبه

ایتالو کالوینو یه داستان داره ، اینجوری که یه مرد میاد جلوی یه ساختمون وایمیسه و رو به یکی از پنجره‌های بالایی داد می‌زنه ترزا ، ترزا . یه مرد دیگه که از اونجا رد میشه بهش می‌گه اینجوری ترزا صدات رو نمی‌شنوه ، میخوای با هم داد بزنیم ؟ و دوتایی شروع می‌کنند به داد زدن . یه مدت که می‌گذره  کلی رهگذر جمع شدن که همه با هم دارن صدا می‌زنن ترزا . نمی‌دونم چرا اما این داستان  خیلی زیاد تو یاد من مونده ، هروقت کسی پای یه پنجره داره کسی رو صدا می‌زنه من بلافاصله یاد داستان ترزا می افتم ، هروقت رفتم کسی رو ببینم و در رو باز نکرده ، هوس کرده ام بیخود شروع کنم به صدا زدنش . با حساب اینکه حداقل چهار سال پیش این داستان رو خوندم ، تو دوره ای که پشت سر هم و بدون توقف کتاب می خوندم ، به نظرم خیلی عجیبه که انقدر این داستان رو یادم مونده .
امروز تو فیسبوک  به این عکس رسیدم ، گفتن نداره که طوری که مرد پایین وایساده و داره بالا رو نگاه می‌کنه و حالت دهه شصتی عکس منو یاد داستان ترزا انداخت ، انگار ترزا صدای مرد رو شنیده ، پنجره رو باز کرده و داره پایین رو نگاه می‌کنه .
کامنت اول زیر عکس رو که خوندم از تعجب چشمام گرد شد ، یکی گفته بود این عکس من رو یاد داستان ترزای کالوینو می‌اندازه ، همین طور کامنت‌ بعدی . چرا یه داستان انقدر باید تاثیر گذار باشه ؟ من این‌روزا دارم شب و روز درباره ی نمونیا و سل و سرطان میخونم ، شما اگه وقت کردید بهش فکر کنید شاید جوابش رو پیدا کردید .