۱۳۸۸ مهر ۸, چهارشنبه

سلما جزکوا

خواهرهام دارن از خونه می رن بیرون،هوا داره سورمه ای می شه و الانه که شب بشه .من ایستادم پای سینک ظرفشویی و دارم کاهوها رو می شورم.کاهوها که شستنشون تموم می شه ، بقیه از در رفته اند بیرون و من توی خونه تنهام.به قول ایتالو کالوینو خونه از اون سکوت هایی داره که می شه شنیدشون .صدای آروم موتور یخچال ، صدای دستگاه جوشکاری از خیلی دور و صدای ماشین هایی که از توی خیابون رد می شن.به خودم می گم امروز یه چیز غمگینی تو هواست .می ذارم که آب سینک خالی بشه و همون طور که به صدای پایین رفتن آب گوش می دم و چشمم به سبزی خوشرنگ کاهوها خیره مونده ، حس می کنم صدای ناقوس یه کلیسا رو می شنوم. شروع می کنم به خورد کردن کاهو ها برای سالاد وبه صدای ناقوس محشری که از وسط صدای موتور یخچال و دستگاه جوشکاری و عبور ماشین ها واز جایی که آب داره پایین میره تا بهش برسه میاد گوش می کنم .

۱۳۸۸ مهر ۷, سه‌شنبه

آفتاب مهرماه

من امروز نشستم توی آفتاب مهرماه ، سلین خوندم ، شاد شدم ، گرم شدم ، یخمک پرتقالی خوردم ، آدم ها رو تماشا کردم و خوشحال بودم.دوستم کنارم نشسته بود و لاینقطع می گفت که هوا غمگین هست و بچه مدرسه ای هایی که داشتن رد می شدن غم انگیزند و ... و من خوش حال تر می شدم.چون اون چیز غمگین توی هوای در حال سرد شدن رو حس می کردم و بچه مدرسه ایهای واقعا غم انگیز رو می دیدم،اما توی آفتاب نشسته بودم و سلین می خوندم و گرم بودم و غم دور بود و من از این خوشحال بودم.

۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

this post contains spoilers

دیروز رفتیم تردید...آخرش،آخر آخرش که تصویر ترانه علیدوستی می افته توی آب رو دوست داشتم.توی نمایشنامه ی هملت غم انگیزترین قسمت برای من مرگ افیلیاست و فکر کنم واروژ کریم مسیحی هم می دونسته و از اول تیتراژ ما رو از مرگ افیلیای فیلم می ترسونه .
صحنه ی مشهور شناور شدن اوفیلیا روی آب و بعد فرورفتنش توی آب و به جاش ایده ی تکراری تصویر ترانه در آب ،به خاطر حس رسیدن به رستگاری چقدر آرامش بخش و قشنگ شده بود.
مامان گوشت رو گذاشته توی زودپز و نمک و زردچوبه زده.می خواد بره بیرون وبه من سپرده تا وقتی که برگرده ، بقیه ی مخلفات رو اضافه کنم و بپزم و آبگوشت تحویلش بدم .
مادرم می دونه که دست و پا چلفتی ام .می دونه به احتمال زیاد غذا رو یا می سوزونم یا نپخته تحویلش می دم .می دونه که غذای آبکی دوست دارم و ممکن هست تا لب قابلمه رو پر از آب کنم .
تا آخرین لحظه ای که داره از خونه می ره بیرون سفارش می کنه . من حساسیت پاییزی زده ، با دماغ و گوش های گرفته و چشم های سوزناک و خواب آلود ، خوش خوشان لبخند می زنم و بهش می گم خیالش راحت باشه، که نمی شه مسلما.
...
توی آشپزخونه ام که برمی گرده ، زودپز با آرامش در حال سوت زدن هست و من لبخند می زنم .هیچ افتضاحی به باز نیومده و خرابکاری نشده ، البته هفت ، هشت تا از انگشت های من سوخته که خوشبختانه نمی تونه ببینه.
دارم با خواهر کوچکم حرف می زنم که در زودپز رو باز می کنه . من حواسم نیست اما صداش رو از پشت سرم می شنوم که با بی احساسی می گه : مرجان یه چیزی می شی ...
نگران جمعه های من هست که خوابگاه غذا نمی ده.

۱۳۸۸ شهریور ۲۸, شنبه

درو باز می کنم.حیاط تاریک کمی روشن می شه.سه تا بچه گربه ی روی دیوار که خلوتشون به هم خورده ، شروع می کنند به دویدن روی آبچک آلومینیومی.صدای برخورد پنجه های کوچیکشون روی آبچک جالبه.مثل صدای بارش تگرگ می مونه توی یه روز ساکت.

۱۳۸۸ شهریور ۲۶, پنجشنبه

من طبق معمول تو ایستگاه اتوبوس نشسته ام ، ولو شده ام تو آفتاب ملایم ته توهای شهریور و نسیم خنکی هرازگاهی می خوره به صورتم و دلم ضعف می ره ،گرسنه م هستم خب.دارم بل و سباستین گوش می کنم واز خوشی خوابم گرفته ... یه الگانس میاد طرف ایستگاه ،روش نوشته گشت انتظامی ، می گه :پژو پارس بزن کنار ،یه پژو پارس سفید می زنه کنار و پلیسه می گه :مدارکت رو هم بیار. یکی از درهای پژو باز می شه و دختری با مانتوی سبز و موهای قهوه ای شروع به دویدن می کنه ... پلیس تو بلندگوش داد می کشه :تو برو تو پژو ما می ریم دنبالش و یکی از پلیس ها پیاده می شه و میره سوار پژو می شه و الگانسه با سه تا پلیسِ از شدت هیجان نیششون تا بناگوش باز شده می ره دنبال دختره و با سرعت می زنه توی پیاده رو ...پژو میره و من با دستام رو که دارن می لرزن کتابم رو محکم بغل کرده ام .دختره باز برمی گرده طرف ما ،من بهش اشاره می کنم بره توی کتابخونه ،الگانس از راه می رسه و دختره می دوه سمت خیابون ، یه یاروی جوادی ایستاده گوشه خیابون بهش جایی رو لای نرده های وسط بولوار نشون می ده که از بینشون بره اون سمت خیابون... دختره شروع می کنه توی خط سبقت می دوه و برای ماشین ها دست تکون می ده الگانس رفته سر دور برگردون دور زده و برگشته ، دختره با وحشت از وسط ماشین ها می دوه و میره سمت دیگه ی خیابون. یارو جواده می گه فرار کرد ،من دیگه ندیدمش .
یه زنه چادری می گه :اگه چهارتا از اینا رو اینجوری می گرفتن...
من به این فکر می کنم که این مردم از بعد از خردادی نصف بیشترشون بیمار روانی خفن شدن تو نظر من .

۱۳۸۸ شهریور ۱۱, چهارشنبه

summer '68

دراز می کشم روی تختم و به گوشه ی سقف نگاه می کنم .ذهنم از همه چیز خالی می شه و فقط به مثلث ساده ی گچی ای که قسمتی از سقف هست فکر می کنم . در سخت ترین و مزخرف ترین شرایط جواب داده، همه چیز عادی می شه و حتی یه جورایی غیرعادی خوب می شه ... بعد معمولا یه آهنگ از روزهای دور به ذهنم میاد و هوس می کنم گوشش کنم .مثلا summer '68 پینک فلوید .
نمی دونستم کجا گذاشتمش و همین الان پیداش کردم .یه تکه هاییش منو یاد موسیقی متن بوچ کسیدی و ساندانس کید می اندازه .اونجایی که می رن مثلا بولیوی و پشت سر هم بانک می زنند.دلم می خواست یه روزی برسه که همچین موسیقی متنی داشته باشه زندگیم.از لحاظ هیجان می گم .

۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سه‌شنبه

به سلامتي من كه حالم خوب نيست

تا چند دقيقه ي پيش نشسته بودم توي يه ايستگاه اتوبوس و اتوبوسش نمي اومد و اوقاتم تلخ بود و حوصله ام داغون. بعد همين طور كه سرمو مي چرخوندم و افتاده بودم به خل بازي وآسمون رو نگاه مي كردم ، حس كردم يه منظره ي محشر ديده ام .بعد حوصله ام خوب شد و دلم شاد شاد شد.بعدش يه مدتي گذشت و هنوزم اتوبوس نيومده بود و دوباره سرمو كردم تو هوا كه ببينم چي ديده بودم كه دلم يهو شاد شده ... منظره ي مذكور كه يه آسمون فوق آبي با يه ابر و كلي سيم فشار قوي و شيش هفت تا اقاقياي له شده تو آفتاب شهريور بود رو نگاه كردم و هرچي آناليزش كردم هيچيش خوشايند نبود . البته چند تا قاصدك هم توي باد كم و بيش ملايمي كه مي اومد ولو بودند و يه سنجاقك قرمز براق هم خلاف جهت باد پرواز مي كرد و هي بالا و بالاتر مي رفت.