۱۳۹۰ اسفند ۱۸, پنجشنبه


یه بچه ، حدود هفت هشت ساله داشت تو مکانیکی کار میکرد ، ماشین موند تو ترافیک و وایساد جلوی مکانیکی . همه لباس ها و صورتش روغنی بود ، یه آچار گنده دستش . محو آچار شده بودم . ترافیک باز شد ، نگاهم باز رفت روی صورتش ، داشت بهم لبخند میزد ، تا اومدم بهش لبخند بزنم از مکانیکی رد شده بودیم ، حسرتش به دلم موند .
تو رستوران یه پسر مدرسه ای تو صف جلوی من وایساده ، کفش هاش پاره است ، کیفش هم پاره است ، سر جیب هاش هم پاره است ، سفارشش رو که داد صندوقدار ازش خواست بره از صف بیرون و منتظر بشه ، چند قدم رفت اونورتر ایستاد و برا یه پسر همقد خودش که بیرون ازرستوران وایساده بود دست تکون داد که یعنی طول میکشه یه کم . نفهمیدم چی سفارش داد ، اما پاکتی که دختر پشت پیشخون داد دستش قد یه اسنک کوچیک بود ، نه حتا یه ساندویچ . وقتی رفت با خودم گفتم کاش ازش خواسته بودم براشون دوتا ساندویچ بخرم ، بعد با خودم گفتم تو از کجا میدونستی که قرار نیست حتا یه  ساندویچ بخره ، بعدم  تو انقدر خجالتی هستی که روت نمیشد هیچ وقت همچین حرفی بزنی  . 
جلوی مرکز خرید یه بچه میبینم نشسته روی ویلچر ، من نمیگم چه وضعی داره ، اما کلمه برای توصیفش گمونم دلخراش باشه ، میگه فردا وقت عمل دارم ، من قبلن هم دیده بودمش ، توی یه محله ی دیگه . اونموقع هم همین ها رو گفت ، میدونم هیچوقت عمل نمیکنه  بهش پول میدم ، چند قدم که دور میشم باز بر میگردم و بهش بیشتر میدم .
بعدش پیاده میام خونه ، امروز فستیوال هُلی بود ، فستیوال رنگ ، رنگ های پودری گیاهی رو میپاشن به هم  ، آدم ها با کله های صورتی و زرد هستن که از کنارم رد میشن ، زیر پل ده دوازده تا پسر و دختر جلوی یه خونه به هم رنگ پاشیدن ،تا چند این متر دور و برشون رنگی شده ،ازم میخوان ازشون عکس بگیرم بهشون میگم لبخند بزنید ، همشون از قبل دارن میخندن ، بهم میگن اگه بخوام رو صورتم رنگ میذارن ، میگم نه آخه دارم پیاده میرم خونه ، بعدش راه میفتم میام خونه ، نمیفهمم اینی  که گفتم اصلن یعنی چی ؟ همه دارن با قیافه های رنگی رد میشن میرن تو هم یکی دیگه خب ، بعد کلی دلم میسوزه ، از صبح که ملت رنگی رو دیده بودم دلم میخواست یکی هم به من رنگ بپاشه .
تو کوچه ی نزدیک خونه یه زن رو میبینم که سگش رو آورده راه ببره ، سگش فقط سه تا پا داره ، یه دست نداره در واقع ، فکر کن آدمی هست که از یه سگ سه پا نگه داری میکنه ، میاردش بیرون و آسه  آسه راه میبردش ، با چشمم ازش تو ذهنم یه عکس میگیرم ، به بچه ها گفته بودم عکسشون رو برام بلوتوث کنن ، با این دو تا عکسه میرم خونه ، تو آشپزخونه آب عدس هام رو که برا عید خیس کردم عوض میکنم ، سه روزه خیس ان و هنوز جوونه نزدن ، سرم رو میبرم تو ظرف ، بلخره یه جوونه کوچیک پیدا میکنم ، از اونم با چشمم عکس میگیرم میذارم پیش دوتای قبلی . 

۲ نظر:

  1. من فکر می کنم اگه یه روز زمانِ جشنِ رنگپاشی هند باشم با کله می رم

    پاسخحذف
  2. منم همیشه همین فکر رو میکردم ،اما حالا یا اینجا خیلی آنچنانی برگزار نمیشه یا اینکه من بهشون برنخوردم ، کسایی رو که دیدم همه تو دسته های کوچیک دوستانه بودن و منم نمیشد خودمو به زور جا کنم ، برا همین حسرت نه گفتن به این بچه ها رو خیلی خوردم ، اصلن نمیدونم چرا گفتم نه .

    پاسخحذف