خب من باز امتحان دارم ، از وقتی اومدم اینجا نمیدونم چجوریه که برا امتحان ها عزا میگیرم ، قشنگ تحلیل میرم تا امتحان کوفتی رو بدم و تموم شه . اونروز همین جوری عزادار وایساده بودم کنار خیابون ، یه سگ کنار پام خوابیده بود که عادیه ، چون اینجا به جای گربه سگ میپلکه تو خیابوناش ، یه پیرزن که گمونم انگلیسی بود ، چون خب لهجه بریتیش داشت سربالایی خیابون رو میومد بالا ، پیرزن چاقی بود و پاهاش ورم کرده بود و به سختی راه میرفت ، کنارش یه دختر جوون هندی هم راه میرفت و مواظبش بود و با هم حرف میزدن ، به من که رسیدن پیرزنه بهم لبخند زد ، از این آدم های مهربونی بود که ته نگاهشون هم میشد کنجکاوی رو دید ، انگار با چشماش میپرسید این دختره قیافه اش به اینا نمیخوره ، یعنی مال کجاست ؟منم لبخند زدم ، اما زود سرم رو انداختم پایین ، چون من نمیتونم نگاه های طولانی رو تحمل کنم ، حالا حتا اگه یه پیرزن مهربون باشه ، وقتی از جلوم رد شدن ، دوباره نگاهشون کردم تا دور شدن ، حواسم پی پیرزنه و دختره بود که وسط این شلوغی و آدم ها با این آرومی راه میرفتن و حرف میزدن . بعد یه مرد از همون سمتی که پیرزنه دور شده بود اومد ، یه سبیل داشت که باریک تا پایین لبش میومد ، داشت میخندید ، تو بغلش یه خرگوش گنده ی سفید بود ، قد یه توله سگ ، با یه دستش زیر کمرش رو گرفته بود و با یه دست دیگه اش دو تاگوش های درازش رو . مرد لبخند میزد چون چیز عجیبی دستش بود و حالا که خیابون رو پایین میرفت و میرسید به شلوغی ، حتمن همه کفشون میبرید ، مرد که رفت سگ کنار پای من هم بیدار شد و رفت ، من هم که تا ابد قرار نبود اونجا وایسم منم رفتم ، چند دیقه بعد که داشتم سرپایینی رو پایین میومدم ، یه مرد با سبیل قشنگ و لبخند ، یه خرگوش گنده رو بغل کرده بود و جلو میرفت ، پشت سرش یه گله بچه جیغ شادی میکشیدن و یه مشت سگ پارس میکردن ، گمونم پارس خوشحالی ، منم عزادار نبودم دیگه گمونم ، تا اونجایی که یادم میاد .
Pioneer Species
هنوز چهرهی هیجانزدهی بابا با اون سبیل سیاهش یادم میاد که گلسنگ رو اولین بار برام تعریف کرد. معجزهی همزسیتی جلبکهای چند سلولی فتوسنتزکن با قارچ، از اولین چندسلولیهایی که آب خارج شدن، سنگ رو خاک کردن تا خزه بیاد و لایهی ضخیمتری بسازه و کمکم گیاههای دیگه بیان. بابا با انگشت اشارهاش که هنوزم همون شکلیه و ناخن تمیز و کوتاه داره و پوست خشک و یخزده، میکشه روی گلسنگ. بعدش من دست میکشم و انگشت کوچیکم اولین نشونههای امید روی زمین رو لمس میکنه. گلسنگ که منتظر میمونه و توی بدترین شرایط، روی هر سطحی و با کمترین بارون رشد میکنه و سبز میشه. سبز امید. آبی امید، نیلی امید، هزار رنگ امید. من چرا انقدر امیدوارم؟ این بپر بپر کردن های کوچیک و ادای پرواز درآوردن از کجا میاد؟ پس چرا چند ساله انقدر سنگینم؟ مثل یه کیسه شن خیس، خیس از کورتیزول. اینجا که میرسه همیشه بغضم میگیره ولی گریه نمیاد، به قول همکارم چون heavily medicated ام. ولی کاش مثل خیلی خیلی بچگی بود، وقتی افسرده نبودم. مضطرب نبودم. زندگی میکردم بدون دارو. بابا روی فسیل یه گیاه هم دست کشید. یه روز که سرد ...
نظرات
ارسال یک نظر