صبح ها صدامون می زدند که ساعت هفت و نیم هست و دیرت شده ، بیدار می شدیم در حالی که هفت بود و شاد از داشتن نیم ساعت مجانی ، دنبال مقنعه ی سفید و جوراب هامون می گشتیم و چای شیرین هورت می کشیدیم و رادیو روشن بود و تقویم تاریخ پخش می کرد:که فلان سال پیش در چنیین روزی محمدبن زکریای رازی چشم از جهان فرو بست...
هرچه از کودکی دورتر شدیم و بزرگ تر، از تقویم تاریخ و آهنگ شروعش بیشتر متنفر شدیم . درحالی که اگر می ذاشتن آهنگ ادامه پیدا کنه وبرای یکبار در هفته دیوید گیلمور بخونه ، الان همه چیز خیلی بهتر بود.
هرچه از کودکی دورتر شدیم و بزرگ تر، از تقویم تاریخ و آهنگ شروعش بیشتر متنفر شدیم . درحالی که اگر می ذاشتن آهنگ ادامه پیدا کنه وبرای یکبار در هفته دیوید گیلمور بخونه ، الان همه چیز خیلی بهتر بود.
Tired of lying in the sunshine
Staying home to watch the rain
And you are young and life is long
And there is time to kill today
And then one day you find
Ten years have got behind you
No one told you when to run
You missed the starting gun
Staying home to watch the rain
And you are young and life is long
And there is time to kill today
And then one day you find
Ten years have got behind you
No one told you when to run
You missed the starting gun
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر