مادرم خیلی وقت ها اگرتوی جمعی بحث به چپ دست یا راست بودن کشیده بشه خاطره روزی رو توی بچگی بسیار دور من تعریف می کنه که مداد رو می داده دست راست من و من با دست چپ می گرفتمش و شروع می کرده ام به نقاشی کردن و در حالی که وجودش از احساسات مادرانه لبریزه و اشک توی چشمهاش حلقه زده برای شنوندگان توضیح می ده که سریع فهمیده من چپ دستم و راحتم گذاشته که خودم مداد رو بردارم .
اینجور وقت ها من به همه ی وعده های غذایی که در کودکی خورده ام فکر می کنم و قاشقی که به زور از دست چپ من بیرون کشیده می شد و به دست راستم داده می شد.
اینجور وقت ها من به همه ی وعده های غذایی که در کودکی خورده ام فکر می کنم و قاشقی که به زور از دست چپ من بیرون کشیده می شد و به دست راستم داده می شد.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر