من کلا یه آدم گم شده در زمان هستم . نه تنها روزهام ، که هفته ها و ماه های زندگیم هم به هم چسبیده اند و تمییزشون برام خیلی سخته . شب ها به پدرم توی کارهای اداری اش کمک می کنم . پدرم از من ممنون هست که از انجام کار خسته کننده ی هر شب نجاتش می دم . من از پدرم ممنونم که باعث می شه هر شب نزدیک به پنجاه بار تاریخ روزی که گذشت رو بنویسم .
امشب هم داشتم می نوشتم و پدرم هم داشت تلویزیون می دید ، بیست . و .سی . وسط سخنرانی این بود که دیگه تحملم تموم شد . رفتم توی اتاقم، در رو بستم و هدفون رو گذاشتم روی گوشم تا حتی صدای تی وی رو هم نشنوم . چند دقیقه بعد پدرم صدام کرد ، برگشتم و بهش گفتم که کجا بودم و این که تحمل این برنامه رو ندارم . پدرم ظاهرا برام دلسوزی کرد ولی باطنا حواسش پی کانال های تلویزیون بود که تند و تند بالا و پایینشون می کرد .
من هر شب کارهای اداری پدرمو انجام می دم . هر شب وسط این برنامه غیبم می زنه ، بر می گردم و ازش می خوام دیگه تماشاش نکنه و پدرم هر شب به من قول می ده و شب بعد این اتفاق تکرار می شه .
امشب هم داشتم می نوشتم و پدرم هم داشت تلویزیون می دید ، بیست . و .سی . وسط سخنرانی این بود که دیگه تحملم تموم شد . رفتم توی اتاقم، در رو بستم و هدفون رو گذاشتم روی گوشم تا حتی صدای تی وی رو هم نشنوم . چند دقیقه بعد پدرم صدام کرد ، برگشتم و بهش گفتم که کجا بودم و این که تحمل این برنامه رو ندارم . پدرم ظاهرا برام دلسوزی کرد ولی باطنا حواسش پی کانال های تلویزیون بود که تند و تند بالا و پایینشون می کرد .
من هر شب کارهای اداری پدرمو انجام می دم . هر شب وسط این برنامه غیبم می زنه ، بر می گردم و ازش می خوام دیگه تماشاش نکنه و پدرم هر شب به من قول می ده و شب بعد این اتفاق تکرار می شه .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر