۱۳۸۸ آبان ۳۰, شنبه

همیشه وقتی دارم فکر می کنم یا اصلا فکر نمی کنم به جایی در ناکجا خیره می شم . مادرم بدش میاد ، همین طور دو تا خواهرم یا دوستهام و ازم می خوان دست از این کار زشت بردارم . دست خودم نیست و بارها براشون توضیح داده ام که احتمالا نقص ژنتیکی یا همچین چیزی هست و نمی تونم وقت غرق شدن در خودم افسار مردمک های چشمم رو نگه دارم .
امروز سر کلاس رانندگی ، معلمم داشت در مورد گرفتن کلاچ موقع انجام فلان کار توضیح می داد و من مثلا داشتم به دقت گوش می کردم و ماشین رو می روندم . یادم افتاده بود به قسمتی از کتاب کوه های سفید که راوی کتاب توی ویرانه های شهری از سالها پیش ، ماشین های کهنه و مستعمل رو می بینه و اینطور توصیفشون می کنه : اتاق های آهنی که چهار چرخ داشتند و روی چرخ ها چیز سیاه نرمی کشیده شده بود ... من به اتاق آهنی خودم و بقیه که توی خیابون راه می رن فکر می کنم و با چشم های میخ شده به خیابون ، وسط تفکرات عمیقم لبخند هم می زنم . معلمم بهش بر می خوره و می گه که توهین نباشه به شما که همه چیز رو بلدین ، اما من وظیفه دارم توضیح بدهم .
من هم وظیفه دارم براش توضیح بدم که دست خودم نیست و علاوه بر خیره شدن ، زیادی توی دنیایی دور از جایی که نشسته ام دست و پا می زنم و هنوز نتونسته ام راهی برای زندگی عادی توی دنیای عادی با چشم های هشیار پیدا کنم .
البته که بر خلاف اون از انجام وظیف سر باز می زنم و با همون لبخندی که هنوز روی لبم هست ازش عذرخواهی می کنم.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر