۱۳۸۸ آذر ۹, دوشنبه

روزی ، وقتی هفده ساله بودم ، خسته از مدرسه برمی گشتم و پیاده روی کوتاهی رو گز می کردم که به ایستگاه اتوبوس می رسید. وسط های راه حواسم رفت به بوی خوشایندی که توی هوا بود ، فکر کردم شاید عطر رهگذری باشه ولی توی پیاده رو پرنده پر نمی زد . کف زمین رو نگاه کردم ، حتی نگاهم رفت سمت جوی آب ، چیزی ندیدم . مستاصل به رودخونه ی ماشین های در حال حرکت نگاه کردم و برگشتم تا راهمو ادامه بدم که به فکرم رسید سرکی توی باغ کنار پیاده رو بکشم . روی سنگی که کنار دیوار بود ایستادم و توی باغ رو نگاه کردم . زیر درخت های انار خشک و توی باغ زمستون زده ، ردیف ، ردیف گل نرگس شکفته بود .
خیلی از شهر ها به خاطر خیلی چیزها مشهورند که آدم های اون شهر واقعا توی زندگی ندارندشون . باید خوشبخت بود تا یه روز وسط شلوغی و دود همیشگی پیداشون کرد و دلیل شهرتشون رو فهمید، مثلا نرگس شیراز.


هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر