۱۳۸۸ آذر ۱۷, سه‌شنبه

خوشبختی

چنان عاشق شده بود که دیگر چشم اش درست نمی دید ، انگار چشم اش عیب کرده بود . مدام مژه می زد که تاری دیدش را رد کند . همه چیز را از پشت یک پرده اشک شور می دید . صدایش گرفته بود ، چون گلویش غرق گریه ی بی اختیار و بی پایانی بود که از خوشبختی سرچشمه می گرفت .
رگتایم، ای.ال دکتروف، ترجمه نجف دریا بندری

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر