۱۳۸۸ دی ۴, جمعه

ساکت نشسته ایم رو تخت من و مادرم دست هاش رو میاره جلوش و توی هم قفلشون می کنه . ژاکتی تنش هست که یکی از آستین هاش سیاه و یکی اش سفید ه . نگاهم می کنه و می گه : انگار دست های پلنگ ... و لبخند می زنه .
دیدین پلنگ ها بس که خال خال اند رنگ دست و پاشون باهم فرق داره ؟ داشت از اون لحاظ می گفت.
قبلش داشتم گریه می کردم و دلداریم داده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر