۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه

وقت چای خوردن

من و خواهر کوچکم نشستیم پشت میز آشپزخونه و داریم چای می خوریم . من انگشتهام رو به شکل غریبی کردم توی دسته ی لیوان و آروم به طرف دهانم می برمش . یک لحظه انگشت هام از توی دسته ی لیوان لیز می خوره ، لیوان از دستم رها می شه وبه طرف بیرون قوس برمی داره و توی هوا می چرخه ، من خیز برمی دارم سمتش و در آخرین لحظه قبل از برخوردش به میز می گیرمش.
خواهر کوچکم از لحظه ای که لیوان از دستم رها شده ، سه متر پریده هوا ، فریاد کوتاهی از وحشت کشیده و الان داره با چشمای گشاد نگام می کنه . چند ثانیه ای سکوت می شه و من ته مونده ی چای توی لیوانم رو هورت می کشم که صداش بلند می شه : نمی تونی یه بارم که شده درست چای بخوری ؟ بعد با صدای جیغ جیغوی عصبانی اش شروع می کنه به یادآوری چای های بی شماری که خورده ام و هر دفعه استکان از دستم رها شده ، چای ریخته روی لباسم یا روی قالی ودر آخرین لحظه به شکل معجزه آسایی وسط زمین و هوا گرفتمش .
خب ، من فقط می خندم ، چای خوردنم برای خودم هیجان انگیز هست ، حتی گاهی فکر می کنم شاید توی زندگی های قبلی ام دلقکی بوده ام که کارش توی سیرک پرت کردن کاسه بشقاب به هوا و گرفتنشون بوده و هنوز کمی از مهارتش رو توی زندگی های بعدی اش ، مثلا وقت چای خوردن ، بروز می ده .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر