۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه

یه بعد از ظهر زمستون بود . من و دوستم پیش دانشگاهی بودیم . شب و روز کلاس و مدرسه بودیم . قرار بود تو اون بعد از ظهر بریم سینما . یه فیلمی که به درد اوقات تلخ و عصر زمستونی مون بخوره . تصمیم گرفتیم بریم مندرلی رو ببینیم . فون تریر رو هم نمی شناختیم . داگویل و رقصنده در تاریکی رو هم ندیده بودیم . کلی از اطلاعات سینما خندیدیم . بیخود، صرفا به خاطر این که تو گوشی داد می زد مندرلی خانم ، مندرلیی . اصلا از همون موقع اوقات تلخیمون از بین رفت . نشستیم تو سینما . با دلسترهای سرد لیمو تو دستمون . فیلم شروع شد . سیاه سفید بود و زیر نویسش هم سفید بود . یک ساعت که از فیلم گذشت ، همزمان برگشتیم همدیگرو نگاه کردیم . خسته شده بودیم . دلسترهامون هنوز تو مشتمون بود تا توی یه صحنه ی پر سر و صدا، صدای تقشون رو درآریم و سر بکشیمشون . فیلم ساکت بود . کارهای نقش اول بلوند هم توش خوب پیش نرفت . به جاش توی یه صحنه ی تاریک از جامون بلند شدیم . از کنار همه ی عینک کائوچویی هاي مربعي و مو فرفری هاي عجيب گذشتیم و رفتیم بیرون .
تو سینمای روبرو یکی از فیلم های گلزار رو دیدیم . دلسترمون رو هم خوردیم و بعدشم یه ساندویچ پپرونی روش .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر