اسکوروچ رو یادتون میاد ؟ نمی فهمم چرا هیچ کس تابلوی این دکتر اسکوروچی توجه اش رو جلب نکرده ، سر یه چهار راه واقعا شلوغ شهر هست...من وقت غمدار بودن ، تو شهر دنبال این جور چیزهای خنده دار می گردم و حواسم رو پرت می کنم .
۱۳۸۸ دی ۷, دوشنبه
اسکوروچ رو یادتون میاد ؟ نمی فهمم چرا هیچ کس تابلوی این دکتر اسکوروچی توجه اش رو جلب نکرده ، سر یه چهار راه واقعا شلوغ شهر هست...من وقت غمدار بودن ، تو شهر دنبال این جور چیزهای خنده دار می گردم و حواسم رو پرت می کنم .
۱۳۸۸ دی ۴, جمعه
دیدین پلنگ ها بس که خال خال اند رنگ دست و پاشون باهم فرق داره ؟ داشت از اون لحاظ می گفت.
قبلش داشتم گریه می کردم و دلداریم داده بود.
۱۳۸۸ آذر ۲۵, چهارشنبه
تو سینمای روبرو یکی از فیلم های گلزار رو دیدیم . دلسترمون رو هم خوردیم و بعدشم یه ساندویچ پپرونی روش .
۱۳۸۸ آذر ۲۲, یکشنبه
بی معنی و شاد
هولدن توی کتاب ناتور دشت در مورد مادرش که خواب سبکی داره جمله ای می گه شبیه این : اگر کسی توی دورترین جای سیبری عطسه کنه ، مادرم اینجا توی آپارتمانمون از خواب می پره . شکی نیست که مادر خیلی حساسی داره .من هم یه جورایی شبیه مادر هولدن حساسم ، ولی به یه چیز دیگه. اینجوری که اگر گلی توی دورترین جای سیبری بشکفه ، من اینجا توی اتاقم عطسه می کنم .در تمام روزهای بهار عطسه می کنم ، در تمام روزهای پاییز عطسه کنم ، وقت تغییر فصل هم عطسه می کنم و وقتی هر چیزی گرده های گل رو سر راهم قرار بده.خب البته همیشه در حال عطسه کردن نیستم ، اما زیاد عطسه می کنم.
من توی اردیبهشت شیراز به دنیا اومده ام . وقتی که هر پیچ امین الدوله و آبشار طلایی و رز و میمونی که توی این شهر هست داره گرده پخش می کنه و سیل نامرئی گرده های گل توی هوا موج می زنه . هیچ بعید نیست اگردر اولین نفسم حجم عظیمی از گرده ی گل به ریه هام کشیده باشم و به جای گریه ی پرمعنایی که همه در آغاز زندگی شون سر داده اند فقط یک عطسه ی بی معنی شاد کرده باشم.
۱۳۸۸ آذر ۱۷, سهشنبه
خوشبختی
رگتایم، ای.ال دکتروف، ترجمه نجف دریا بندری
۱۳۸۸ آذر ۱۶, دوشنبه
به تماشای آب های شیرکاکائویی
۱۳۸۸ آذر ۱۱, چهارشنبه
وقت چای خوردن
خواهر کوچکم از لحظه ای که لیوان از دستم رها شده ، سه متر پریده هوا ، فریاد کوتاهی از وحشت کشیده و الان داره با چشمای گشاد نگام می کنه . چند ثانیه ای سکوت می شه و من ته مونده ی چای توی لیوانم رو هورت می کشم که صداش بلند می شه : نمی تونی یه بارم که شده درست چای بخوری ؟ بعد با صدای جیغ جیغوی عصبانی اش شروع می کنه به یادآوری چای های بی شماری که خورده ام و هر دفعه استکان از دستم رها شده ، چای ریخته روی لباسم یا روی قالی ودر آخرین لحظه به شکل معجزه آسایی وسط زمین و هوا گرفتمش .
خب ، من فقط می خندم ، چای خوردنم برای خودم هیجان انگیز هست ، حتی گاهی فکر می کنم شاید توی زندگی های قبلی ام دلقکی بوده ام که کارش توی سیرک پرت کردن کاسه بشقاب به هوا و گرفتنشون بوده و هنوز کمی از مهارتش رو توی زندگی های بعدی اش ، مثلا وقت چای خوردن ، بروز می ده .