۱۳۸۸ بهمن ۵, دوشنبه

يه دختر خاله ي كوچيك دارم كه كلاس سوم دبيرستان هست . بچه ي درسخونيه . يعني خيلي درسخونه . هر وقت ميرم خونشون توي اتاقشه درس مي خونه ، تقريبا هيچ تفريح خاصي هم نداره و فقط چهارشنبه شب ها از شبكه ي جِم فيلم ترسناك نگاه مي كنه ... من يه چند باري بهش گفتم كه نگرانشم و اينا ولي گوش نداد .
پريروز تو اتاقش نشسته بودم و يه عروسك خيمه شب بازي روي ميز كنار تختش ديدم ، از اينايي كه بالاي سرشون يه به علاوه ي چوبي داره و نخ ها ازش به دست و پاي عروسك وصله . سعي كردم عروسكه رو راه ببرم ولي نتونستم ، هماهنگ كردن حركت هاش خيلي سخت بود . در عوض ديدم راحت مي شه دست و پاشو بالا و پايين برد و رقصوندش . شروع كردم يه آهنگ من درآوردي زمزمه كردن و عروسك رو رقصوندن ... دخترخاله ام هم داشت شيمي مي خوند . اومدم بهش بگم فهميدم چرا تو اين فيلم هاي خانوادگي و بچگونه معمولا بابا يا مامانِ خوشحال فيلم اين عروسك ها رو مي رقصونه، چون راحت تره ، كه پريد تو حرفم و گفت : مرجان آدم ياد اولاي فيلم هاي ترسناك مي افته، بچه نشسته رو زمين، بازي مي كنه و دوربين داره از پشت بهش نزديك مي شه و از همون موقع اتفاق هاي ترسناك شروع مي شه . با دهن باز نگاش كردم و يادم افتاد كه همچين صحنه اي رو خودم بارها تو فيلم هاي ترسناك ديدم ... بهش گفتم بشين درست رو بخون من مي رم تو هال مي شينم كه مزاحمت نشم .
رفتم تو هال نشستم كنار تلويزيون كه آهنگ داشت و خاله ام كه داشت جلوي شومينه چاي و مويز مي خورد و با مامانم بحث مي كرد . بهترين كار تو فيلم هاي ترسناك اينه كه همه بچسبن به هم و وانمود كنن كه بيرون خونه خبري نيست ، هر چند نمي دونم چرا شخصيت هاي فيلم هاي ترسناك نمي فهمن اينو.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر