۱۳۸۸ بهمن ۷, چهارشنبه

پام رو كه از ماشين مي ذارم بيرون ، صداي شوت وهورا و كف زدن بلند ميشه ، ذوق مي كنم و نيشم باز مي شه . يه لحظه فكر مي كنم از وسط يه كنسرت شلوغ سر درآورده ام T ولي واقعا توي يه خيابون خلوت از ماشين پياده شده ام .باد خنكي مي خوره به صورتم ، روسري سيلك آبي ام تو باد بال بال مي خوره...هندزفيري ام تو گوشمه و اين ها سر و صداهاي اول يه آهنگ زنده است ،‌ مردم هنوز دارن براي آهنگ قبلي تشويقشون مي كنند كه آهنگ جديد شروع مي شه ...
صداي سوت و تشويق ها همزمان شد با پياده شدن من از ماشين . تو حال خودمم . فكر مي كنم براي منه ، نه براي اين ها. بعدم وقتي شروع مي كنن به خوندن كه :
Little darling, it's been a long cold lonely winter
Little darling, it feels like years since it's been here
Here comes the sun, here comes the sun

بازم ذوق مي كنم . فكر مي كنم براي منه . داره با من حرف مي زنه . صبح رفته ام حمام و بي حوصله لباس پوشيده ام اومده ام بيرون . سر و شكلم مثه اين شلخته هاي افسرده است ، ولي حالم خوشه . مي دونيد ؟ از قيافه ي مردم نمي شه در مورد حال و احوالشون قضاوت كرد ، خب شايد بشه از تو چشماشون برق شادي رو ديد ، ولي من عينك زده ام .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر