۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

امروز هوا ابري بود . يكي دو ساعت مونده بود به غروب ، ولي هوا يه جور خاكستري و تاريك بود . شهر الان پر از مهمون هاي نوروزي هست ، ماشين ها با پلاك شهرهاي ديگه ،‌ چادرهاي رنگي توي پارك ها و پياده رو ها .
يه جايي توي پياده روي چمران ، بساط يه عده از اين مسافرها پهن بود . يكي روي يه بالش گلگلي با يه پتوي گلبافت سورمه اي، روي زيرانداز خوابيده بود . حالا قبول كه هوا خاكستري تاريك بود و كيف مي داد هرجا هستي يه بالش و پتو پيدا كني بگيري بخوابي ،‌ ولي نه اونموقع روز، توي پياده روي بولوار به اين شلوغي ، با اون همه رفت و آمد ... حتي زحمت نكشيده بود بره توي چادر بخوابه ، طرف يه جور بي خيال ملويي پتو رو پيچيده بود دورش و روش رو سمت ديوار كرده بود و خوابيده بود .
از عصر دارم بهش فكر مي كنم ، نمي دونم چرا ... مي تونم براش از اين دليل هاي هر كس يه كريستوفر مك كندلس وجود داره و اينا بيارم ها ، ولي در اون حد نبود . فقط خيلي خوب بود .

۱۳۸۹ فروردین ۳, سه‌شنبه

صبح رفتم برا روز چهاردهم بليط گرفتم . بعد برگشتيم خونه .بعد ناهار نداريم و گمونم تخم مرغ بخوريم . بعد من ديگه بايد بسم باشه هرچقدر اهواز تخم مرغ مي خورم ، ولي نمي دونم چرا بازم باهاش مشكلي ندارم ... يه چيزي رو مي دونستين؟ من اگر تو بدترين حال روحي و جسمي هم باشم فكر كردن به يه نيمروي نيم پز با مخلفاتش كلي حالمو خوب مي كنه .
بعد من نشستم پاي گودر و دو تا پست غمگين درباره سهراب خوندم و مثه اين پيلا پيلا ها يا هرچي كه تو كارتون سرنديپيتي بودن اشك ريختم . الان گريه ام بند اومده و اصلا از قيافه ام پيدا نيست كه تا چن ديقه پيش داشتم مثه ابرباهار اشك مي ريختم . بعد از تخم مرغ خوري تا سرحد مرگ اين دومين قابليت فوق طبيعي ام بود كه تو اين پست رو كردم . بعد نشسته ام يه مشت ديگه گودر خونده ام و يه كم هم از يه نوت خل بازي خنديدم و الان ميبينم كه خودم رو گول زده ام و نوشتن حالمو بهتر نكرده ، پس مي رم باز نوت خنده دار پيدا كنم .

۱۳۸۹ فروردین ۲, دوشنبه

از لحظ عيد ديدني و غيره

فغان كه نيست بجز عيب يكدگر/ جستن نصيب مردم عالم ز آشنايي هم
صائب

۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

من تو ذهنم يه جور ديگه حرف مي زنم . يه جور ديگه هم فحش مي دم . يه جور ديگه هم قربون صدقه مي رم . اسم ها رو مسخره مي كنم ، آهنگ ها رو هم . كاش مي شد هرچي ذهنم مي گه رو بلند بگم ولي حتما نمي شده كه رفته جز دستور زبان مخفي ديگه .
مثلا هم اتاقي شهركردي من نمي گه فلان چيز مال منه ، مي گه فلان چيز از منه . مي گه: آقا حواستون باشه ماست تو يخچال از منه . بعد من تو ذهنم مي گم : حسين از من است و من از حسين ، از اولي كه باهاش هم اتاق بودم ته هر جمله ي " از من دار" اش اينو تو ذهنم گفته ام. دوست شهر كرديم بر مي گرده طرفم كه چي گفتي ؟ مي فهمم كه بلند فكر كرده ام و اون از دستم دلخور مي شه كه منو مسخره مي كني و هركي لهجه اي داره و اصلا برا ما زشته بگيم يه چيزي مال منه و ... بعد من يه فحش ذهني مي دم به خودم و بهش مي گم ببخشيد اين همش يه چيز ناخودآگاهه و تمام عصر سعي مي كنم ذهن دلقك خلم رو براش توضيح بدم.
يا مثلا فاميل يكي از همكلاسي هام كَتويي زاده است ، ذهنم بهش مي گه پتويي زاده . من به ذهنم مي گم كه اصلا بهت گوش نمي دم و ديگه شورش رو درآوردي ، ولي اسم اين بدبخت يكبار براي هميشه عوض شده و كاري از دستم برنمياد ديگه.
هم اتاقي هام بهم ميگن كه آدم خيلي آرومي هستم . تقريبا درسته، من آدم محافظه كاري هم هستم . با بيشتر آدم ها جوري رفتار مي كنم كه برام دردسر نشه . نه مسخره مي كنم ، نه فحش مي دم . ولي اگر با كسي صميمي بشم باهاش همون جوري حرف مي زنم كه توي ذهنم با خودم حرف مي زنم . ذهنم خوشحاله . حرف زدنش هم خوشحاله . با آدم هايي كه صميمي ام با دستور زبان مخفي ام/اصلي ام حرف مي زنم و خوشحالم .

۱۳۸۸ اسفند ۲۶, چهارشنبه

در نسيم بهار،
افرا چون بادكنكي سبز
باد مي شود.

۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

توي خوابگاه روي تخت خوابيده بودم و از گرما بالشم خيس عرق بود . خواب درخت نارنج خونمون رو ديدم كه بهار داده بود و من باهاش چاي دم كردم ... بعد كه تو گرما بيدار شدم ، كولر رو روشن كردم و به اين فكر كردم كه چه حس خوبيه به جايي تعلق داشته باشي ، حتي توي خواب . چون توي خوابگاه تقريبا بي خيال ترين آدم بودم . به بچه ها مي گفتم كه احتمالا خيلي دلتنگ و غمگينم ولي يا بايد بخوابم و توي خواب بفهمم اينو يا برم خونه و يه چيزي احساسات قلمبه شدمو بريزه بيرون .
امروز صبح مامان و بابا توي ترمينال اومدند دنبالم . بابا رفت سر كار و من با مامان اومدم خونه . شيراز آخرهاي اسفند رو تمشا مي كردم ، نارون هاي جوونه زده ي سبز كم رنگ ، درخت هاي ارغوان و بنفشه ها و شب بوها رو .
توي ماشين به مامان گفتم كه كلي مالتي لنگوئج شدم برا خودم اين مدت ، برگشتم بهش گفتم : هناس ، گفت يعني چي ؟گفتم به كردي يعني نفسم .
تو چشاش اشك جمع شد .
منم ديدم كه آره... دلم خيلي دلم تنگ شده بوده و اشكام رو پاك كردم .