۱۳۸۸ اسفند ۲۳, یکشنبه

توي خوابگاه روي تخت خوابيده بودم و از گرما بالشم خيس عرق بود . خواب درخت نارنج خونمون رو ديدم كه بهار داده بود و من باهاش چاي دم كردم ... بعد كه تو گرما بيدار شدم ، كولر رو روشن كردم و به اين فكر كردم كه چه حس خوبيه به جايي تعلق داشته باشي ، حتي توي خواب . چون توي خوابگاه تقريبا بي خيال ترين آدم بودم . به بچه ها مي گفتم كه احتمالا خيلي دلتنگ و غمگينم ولي يا بايد بخوابم و توي خواب بفهمم اينو يا برم خونه و يه چيزي احساسات قلمبه شدمو بريزه بيرون .
امروز صبح مامان و بابا توي ترمينال اومدند دنبالم . بابا رفت سر كار و من با مامان اومدم خونه . شيراز آخرهاي اسفند رو تمشا مي كردم ، نارون هاي جوونه زده ي سبز كم رنگ ، درخت هاي ارغوان و بنفشه ها و شب بوها رو .
توي ماشين به مامان گفتم كه كلي مالتي لنگوئج شدم برا خودم اين مدت ، برگشتم بهش گفتم : هناس ، گفت يعني چي ؟گفتم به كردي يعني نفسم .
تو چشاش اشك جمع شد .
منم ديدم كه آره... دلم خيلي دلم تنگ شده بوده و اشكام رو پاك كردم .

۱ نظر:

  1. بابا شیرازییییی!!!!
    ما یعنی من و خانم "ل" و بابام و مامانم و داداشام می خواستیم عید بیایم شیراز و کلی فالوده ممتاز و اعلی بخوریم و از مهربونی و خونگرمی و باحالی مردم شیراز کلی لذت ببریم. حتی هتلمونم رزرو کردیم ولی جمعه مامان بزرگم سکته کرد و الان بیمارستانه. سفرمونم کنسل شد

    پاسخحذف