۱۳۸۹ فروردین ۴, چهارشنبه

امروز هوا ابري بود . يكي دو ساعت مونده بود به غروب ، ولي هوا يه جور خاكستري و تاريك بود . شهر الان پر از مهمون هاي نوروزي هست ، ماشين ها با پلاك شهرهاي ديگه ،‌ چادرهاي رنگي توي پارك ها و پياده رو ها .
يه جايي توي پياده روي چمران ، بساط يه عده از اين مسافرها پهن بود . يكي روي يه بالش گلگلي با يه پتوي گلبافت سورمه اي، روي زيرانداز خوابيده بود . حالا قبول كه هوا خاكستري تاريك بود و كيف مي داد هرجا هستي يه بالش و پتو پيدا كني بگيري بخوابي ،‌ ولي نه اونموقع روز، توي پياده روي بولوار به اين شلوغي ، با اون همه رفت و آمد ... حتي زحمت نكشيده بود بره توي چادر بخوابه ، طرف يه جور بي خيال ملويي پتو رو پيچيده بود دورش و روش رو سمت ديوار كرده بود و خوابيده بود .
از عصر دارم بهش فكر مي كنم ، نمي دونم چرا ... مي تونم براش از اين دليل هاي هر كس يه كريستوفر مك كندلس وجود داره و اينا بيارم ها ، ولي در اون حد نبود . فقط خيلي خوب بود .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر