۱۳۸۸ اسفند ۲۸, جمعه

من تو ذهنم يه جور ديگه حرف مي زنم . يه جور ديگه هم فحش مي دم . يه جور ديگه هم قربون صدقه مي رم . اسم ها رو مسخره مي كنم ، آهنگ ها رو هم . كاش مي شد هرچي ذهنم مي گه رو بلند بگم ولي حتما نمي شده كه رفته جز دستور زبان مخفي ديگه .
مثلا هم اتاقي شهركردي من نمي گه فلان چيز مال منه ، مي گه فلان چيز از منه . مي گه: آقا حواستون باشه ماست تو يخچال از منه . بعد من تو ذهنم مي گم : حسين از من است و من از حسين ، از اولي كه باهاش هم اتاق بودم ته هر جمله ي " از من دار" اش اينو تو ذهنم گفته ام. دوست شهر كرديم بر مي گرده طرفم كه چي گفتي ؟ مي فهمم كه بلند فكر كرده ام و اون از دستم دلخور مي شه كه منو مسخره مي كني و هركي لهجه اي داره و اصلا برا ما زشته بگيم يه چيزي مال منه و ... بعد من يه فحش ذهني مي دم به خودم و بهش مي گم ببخشيد اين همش يه چيز ناخودآگاهه و تمام عصر سعي مي كنم ذهن دلقك خلم رو براش توضيح بدم.
يا مثلا فاميل يكي از همكلاسي هام كَتويي زاده است ، ذهنم بهش مي گه پتويي زاده . من به ذهنم مي گم كه اصلا بهت گوش نمي دم و ديگه شورش رو درآوردي ، ولي اسم اين بدبخت يكبار براي هميشه عوض شده و كاري از دستم برنمياد ديگه.
هم اتاقي هام بهم ميگن كه آدم خيلي آرومي هستم . تقريبا درسته، من آدم محافظه كاري هم هستم . با بيشتر آدم ها جوري رفتار مي كنم كه برام دردسر نشه . نه مسخره مي كنم ، نه فحش مي دم . ولي اگر با كسي صميمي بشم باهاش همون جوري حرف مي زنم كه توي ذهنم با خودم حرف مي زنم . ذهنم خوشحاله . حرف زدنش هم خوشحاله . با آدم هايي كه صميمي ام با دستور زبان مخفي ام/اصلي ام حرف مي زنم و خوشحالم .

۱ نظر: