من طبق معمول تو ایستگاه اتوبوس نشسته ام ، ولو شده ام تو آفتاب ملایم ته توهای شهریور و نسیم خنکی هرازگاهی می خوره به صورتم و دلم ضعف می ره ،گرسنه م هستم خب.دارم بل و سباستین گوش می کنم واز خوشی خوابم گرفته ... یه الگانس میاد طرف ایستگاه ،روش نوشته گشت انتظامی ، می گه :پژو پارس بزن کنار ،یه پژو پارس سفید می زنه کنار و پلیسه می گه :مدارکت رو هم بیار. یکی از درهای پژو باز می شه و دختری با مانتوی سبز و موهای قهوه ای شروع به دویدن می کنه ... پلیس تو بلندگوش داد می کشه :تو برو تو پژو ما می ریم دنبالش و یکی از پلیس ها پیاده می شه و میره سوار پژو می شه و الگانسه با سه تا پلیسِ از شدت هیجان نیششون تا بناگوش باز شده می ره دنبال دختره و با سرعت می زنه توی پیاده رو ...پژو میره و من با دستام رو که دارن می لرزن کتابم رو محکم بغل کرده ام .دختره باز برمی گرده طرف ما ،من بهش اشاره می کنم بره توی کتابخونه ،الگانس از راه می رسه و دختره می دوه سمت خیابون ، یه یاروی جوادی ایستاده گوشه خیابون بهش جایی رو لای نرده های وسط بولوار نشون می ده که از بینشون بره اون سمت خیابون... دختره شروع می کنه توی خط سبقت می دوه و برای ماشین ها دست تکون می ده الگانس رفته سر دور برگردون دور زده و برگشته ، دختره با وحشت از وسط ماشین ها می دوه و میره سمت دیگه ی خیابون. یارو جواده می گه فرار کرد ،من دیگه ندیدمش .
یه زنه چادری می گه :اگه چهارتا از اینا رو اینجوری می گرفتن...
من به این فکر می کنم که این مردم از بعد از خردادی نصف بیشترشون بیمار روانی خفن شدن تو نظر من .
یه زنه چادری می گه :اگه چهارتا از اینا رو اینجوری می گرفتن...
من به این فکر می کنم که این مردم از بعد از خردادی نصف بیشترشون بیمار روانی خفن شدن تو نظر من .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر