تا چند دقيقه ي پيش نشسته بودم توي يه ايستگاه اتوبوس و اتوبوسش نمي اومد و اوقاتم تلخ بود و حوصله ام داغون. بعد همين طور كه سرمو مي چرخوندم و افتاده بودم به خل بازي وآسمون رو نگاه مي كردم ، حس كردم يه منظره ي محشر ديده ام .بعد حوصله ام خوب شد و دلم شاد شاد شد.بعدش يه مدتي گذشت و هنوزم اتوبوس نيومده بود و دوباره سرمو كردم تو هوا كه ببينم چي ديده بودم كه دلم يهو شاد شده ... منظره ي مذكور كه يه آسمون فوق آبي با يه ابر و كلي سيم فشار قوي و شيش هفت تا اقاقياي له شده تو آفتاب شهريور بود رو نگاه كردم و هرچي آناليزش كردم هيچيش خوشايند نبود . البته چند تا قاصدك هم توي باد كم و بيش ملايمي كه مي اومد ولو بودند و يه سنجاقك قرمز براق هم خلاف جهت باد پرواز مي كرد و هي بالا و بالاتر مي رفت.
۱۳۸۸ شهریور ۱۰, سهشنبه
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر