۱۳۸۸ مهر ۵, یکشنبه

مامان گوشت رو گذاشته توی زودپز و نمک و زردچوبه زده.می خواد بره بیرون وبه من سپرده تا وقتی که برگرده ، بقیه ی مخلفات رو اضافه کنم و بپزم و آبگوشت تحویلش بدم .
مادرم می دونه که دست و پا چلفتی ام .می دونه به احتمال زیاد غذا رو یا می سوزونم یا نپخته تحویلش می دم .می دونه که غذای آبکی دوست دارم و ممکن هست تا لب قابلمه رو پر از آب کنم .
تا آخرین لحظه ای که داره از خونه می ره بیرون سفارش می کنه . من حساسیت پاییزی زده ، با دماغ و گوش های گرفته و چشم های سوزناک و خواب آلود ، خوش خوشان لبخند می زنم و بهش می گم خیالش راحت باشه، که نمی شه مسلما.
...
توی آشپزخونه ام که برمی گرده ، زودپز با آرامش در حال سوت زدن هست و من لبخند می زنم .هیچ افتضاحی به باز نیومده و خرابکاری نشده ، البته هفت ، هشت تا از انگشت های من سوخته که خوشبختانه نمی تونه ببینه.
دارم با خواهر کوچکم حرف می زنم که در زودپز رو باز می کنه . من حواسم نیست اما صداش رو از پشت سرم می شنوم که با بی احساسی می گه : مرجان یه چیزی می شی ...
نگران جمعه های من هست که خوابگاه غذا نمی ده.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر