...
همین دیگه:)
این چند وقته ، صبح یه کتاب رو تموم می کنم ،شب یه کتاب رو شروع می کنم.شخصیت ها قرو قاطی شده اند و یادم نمیاد کی توی کدوم کتاب بود، فلان حرف رو کی زده بود ...اما یادم هست که راوی جایی توی یکی از کتاب ها می گه : به صد سال بعد فکر کردم که دیگه هیچ کدوم از این ها وجود ندارند ،هیچ کدوم از این آدم ها وجود ندارند ...
امروز داشتم فکر می کردم تسکین خوبی هست ، صد سال دیگه الف. نون نیست، روزنامه کی هان نیست ،این دروغ ها و اعتراف ها نیستند.هیچ چیز نیست.دیگه مهم نیست کی ظالم بود و کی مظلوم ، دست کی به چی آلوده بوده و آیا تاوانش رو داده یا نه.دیگه همه چیز کهنه و دور هست.شاید برای آدم های صد سال بعد عبرت باشه اما برای ما آدم های الان دیگه اهمیتی نداره.
داشتم گریه می کردم،بعد گریه ام بند اومد ، دعا کردم و خوابم برد.
گریه ی عادی ، بعد از خوندن یه مطلب وحشتناک در مورد باز داشتگاه کهر یزک.
وقتی خواب بودم ، برام اس ام اس اومد ، مدت هاست که صدای افتادن یه سکه رو میده.سکه می افته روی سنگ یا همچین چیزی با سه بار برخورد و بعد وایمیسه .
از خواب پریدم ، با آهنگ افتادن سکه سه بار سرم تکان خورد و بیدار شدم .قلبم می زد ، یادم اومد داشتم "کافکا در کرانه "رو می خوندم...کتاب رو باز کردم و ادامه دادم...کافکا توی یه بیشه پشت معبدی به هوش میاد ،توی دستشویی معبد روی لباسش خون می بینه و ترس برش می داره و دستهاش می لرزه و دندون هاش تق تق صدا می ده.
من هم دست هام می لرزه و قلبم می زنه .به اندازه ی کافکا ترسیده ام.
فصل رو که تموم می کنم یه لیوان آب می ریزم و میام می نشینم پشت کامپیوتر.
خواب بعد از گریه زیادی لطیف هست،انگار بدن خودش ، خودش رو آروم می کنه.بعد اگر از این خواب بپری ،اونم وقتی که تازه خوابت برده حسابی وحشت می کنی.بدنت که تازه آرومت کرده بوده هم حسابی وحشت می کنه.
پریروزها رفته بودم کتابخونه ، کتاب نمی خواستم .تصمیم داشتم کتاب نخونم .تازگی وقتی کتاب می خونم حس می کنم دارم یه اثر هنری رو خراب می کنم ، حواسم نیست ،توی جمله ها دقیق نمی شم.فقط می خونم که خونده باشم.
اما توی خونه دلم خیلی گرفته بود و راه دیگه ای هم بلد نیستم برای گذروندن بیکاری و فکر نکردن به شنبه ای که میاد و برای من ته دنیاست...
اسم دو تا کتاب رو زدم توی کامپیوتر و شماره هاشون رو نوشتم .بغل دستی هام همه یه لیست بلند بالا نوشته بودند و علامت می زدند که کتابدار حداقل چند تایی اش رو پیدا کنه واسشون.
لم داده بودم روی پیشخون دراز و چوبی کتابخونه و به کتاب هایی نگاه می کردم که چند نفری آورده بودند پس بدن و گذاشته بودنش روی پیشخون.همه کهنه، چندین و چند بار خونده شده ، صحافی شده .کتاب دار ها برای ناهار رفته بودند و من داشتم فکر می کردم کتاب های که جلوم هست همه شبیه به نسخه های خطی اند.
کتاب دار که برگشت اول کتاب های من رو پیدا کرد ، وارد کامپیوتر کردشون و رفتم نشستم ته سالن ،یه جای خنک و شروع کردم زن در ریگ روان رو خوندن...تا وقتی که ساعت کار کتابخونه تموم شد.
از کتابخونه که بیرون اومدم تازه گرما و بی آبی توی کتاب رو حس کردم،باد داغی می اومد و می خورد توی صورتم . نشستم توی ایستگاه اتوبوس و بعد سوار اتوبوس شدم و همچنان خوندم .حس می کردم هیچ وقت به خونه نمی رسم ،حس می کردم وسط شن ها گرفتار شده ام و هیچ وقت خلاص نمی شم.شب که کتاب تموم شد، به جدولی که کتاب های کتابخونه دارند و ته کتاب هست نگاه کردم.توی جدولی که تاریخ برگشت کتاب رو می نویسند.فقط یه تاریخ بود 18 مرداد 88 و من دست و پا زنان توی تنهایی و همه ی حس های بازنده بودن این روزها به کسی فکر کردم که باید تا این تاریخ کتاب رو برمی گردونده ، به کسی فکر کردم که تنها کسی بود که تا به حال این کتاب رو امانت گرفته بود. و دلم خواست جای اون باشم ، دلم خواست زودتر این کتاب رو خونده بودم ، دلم خواست توی نوزده سالگی آدم موفق تری بودم و غصه ام شد.
چند روز پیش نشسته بود و فکر می کردم که امروز چندم هست ...یادم نیومد اما حواسم رفت به تنها تاریخ برگشت ته کتاب ،18 مرداد88 ...و یادم اومد که هنوز 18 مرداد 88 نیومده .خودم بودم که باید 18 مرداد کتاب رو پس می داده ام.کسی که به ردپاش ته کتاب رسیده بودم و حسرتش رو خورده بودم ، خودم بودم.
من اگر صاحب سوپری سر کوچه بودم و هر روز وقت و بی وقت یکی میومد و ازم دلستر سیب می خواست تغییر کاربری می دادم واصلا دلستر سیب فروشی باز می کردم .
فردا خواهر کوچکم کنکور داره.الان توی اتاق نشسته و خیلی خونسرده و داره توی سکوت تست هاشو مرور می کنه .
گاهی صدام می کنه و نمی شنوم ، به خاطر هدفون که توی گوشم هست. مدادشو می کنه تو پهلوم و من از جا می پرم . می خواد یه سوال فیزیک یا شیمی اش رو جواب بدم.
دارم آهنگ گوش می کنم ، هر چی دستم برسه .
شما نشستید پشت میز آشپزخونه و دارید به دسته ی لیوان سرامیکی تون نگاه می کنید .
کسی نمی فهمه که چرا به دسته ی لیوانتون نگاه می کنید .
چون نمی دونه که روزهای متوالی فقط سیاهی مطلق می دیده اید.
کسی نمی دونه که در اولین دقایق بازگشتتون به دنیا ،
زیر نور سفید عصر که از پنجره ی پشت سرتون می تابه ،