پریروزها رفته بودم کتابخونه ، کتاب نمی خواستم .تصمیم داشتم کتاب نخونم .تازگی وقتی کتاب می خونم حس می کنم دارم یه اثر هنری رو خراب می کنم ، حواسم نیست ،توی جمله ها دقیق نمی شم.فقط می خونم که خونده باشم.
اما توی خونه دلم خیلی گرفته بود و راه دیگه ای هم بلد نیستم برای گذروندن بیکاری و فکر نکردن به شنبه ای که میاد و برای من ته دنیاست...
اسم دو تا کتاب رو زدم توی کامپیوتر و شماره هاشون رو نوشتم .بغل دستی هام همه یه لیست بلند بالا نوشته بودند و علامت می زدند که کتابدار حداقل چند تایی اش رو پیدا کنه واسشون.
لم داده بودم روی پیشخون دراز و چوبی کتابخونه و به کتاب هایی نگاه می کردم که چند نفری آورده بودند پس بدن و گذاشته بودنش روی پیشخون.همه کهنه، چندین و چند بار خونده شده ، صحافی شده .کتاب دار ها برای ناهار رفته بودند و من داشتم فکر می کردم کتاب های که جلوم هست همه شبیه به نسخه های خطی اند.
کتاب دار که برگشت اول کتاب های من رو پیدا کرد ، وارد کامپیوتر کردشون و رفتم نشستم ته سالن ،یه جای خنک و شروع کردم زن در ریگ روان رو خوندن...تا وقتی که ساعت کار کتابخونه تموم شد.
از کتابخونه که بیرون اومدم تازه گرما و بی آبی توی کتاب رو حس کردم،باد داغی می اومد و می خورد توی صورتم . نشستم توی ایستگاه اتوبوس و بعد سوار اتوبوس شدم و همچنان خوندم .حس می کردم هیچ وقت به خونه نمی رسم ،حس می کردم وسط شن ها گرفتار شده ام و هیچ وقت خلاص نمی شم.شب که کتاب تموم شد، به جدولی که کتاب های کتابخونه دارند و ته کتاب هست نگاه کردم.توی جدولی که تاریخ برگشت کتاب رو می نویسند.فقط یه تاریخ بود 18 مرداد 88 و من دست و پا زنان توی تنهایی و همه ی حس های بازنده بودن این روزها به کسی فکر کردم که باید تا این تاریخ کتاب رو برمی گردونده ، به کسی فکر کردم که تنها کسی بود که تا به حال این کتاب رو امانت گرفته بود. و دلم خواست جای اون باشم ، دلم خواست زودتر این کتاب رو خونده بودم ، دلم خواست توی نوزده سالگی آدم موفق تری بودم و غصه ام شد.
چند روز پیش نشسته بود و فکر می کردم که امروز چندم هست ...یادم نیومد اما حواسم رفت به تنها تاریخ برگشت ته کتاب ،18 مرداد88 ...و یادم اومد که هنوز 18 مرداد 88 نیومده .خودم بودم که باید 18 مرداد کتاب رو پس می داده ام.کسی که به ردپاش ته کتاب رسیده بودم و حسرتش رو خورده بودم ، خودم بودم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر