۱۳۸۸ مرداد ۱۵, پنجشنبه

بادی که بر دشت می وزد...

این چند وقته ، صبح یه کتاب رو تموم می کنم ،شب یه کتاب رو شروع می کنم.شخصیت ها قرو قاطی شده اند و یادم نمیاد کی توی کدوم کتاب بود، فلان حرف رو کی زده بود ...اما یادم هست که راوی جایی توی یکی از کتاب ها می گه : به صد سال بعد فکر کردم که دیگه هیچ کدوم از این ها وجود ندارند ،هیچ کدوم از این آدم ها وجود ندارند ...

امروز داشتم فکر می کردم تسکین خوبی هست ، صد سال دیگه الف. نون نیست، روزنامه کی هان نیست ،این دروغ ها و اعتراف ها نیستند.هیچ چیز نیست.دیگه مهم نیست کی ظالم بود و کی مظلوم ، دست کی به چی آلوده بوده و آیا تاوانش رو داده یا نه.دیگه همه چیز کهنه و دور هست.شاید برای آدم های صد سال بعد عبرت باشه اما برای ما آدم های الان دیگه اهمیتی نداره.

صد سال بعد باد که میاد ، خاکی که از زمین بلند می شه ظلم براش مفهومی نداره.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر