پست‌ها

نمایش پست‌ها از مارس, ۲۰۱۳
یه شب  تابستونه، امروز هوا به نسبت خنک‌تر بوده ، ظهر  رفتم خرید ، عصر خوابیدم و وقتی بیدار شدم قرمه سبزی پختم ، البته با کنسرو اما به هرحال . شش ماه میشه  که قرمه سبزی نخوردم . الان پلو داره دم می‌کشه و بوی قرمه سبزی و برنج باسماتی خونه رو برداشته . پنکه سقفی یواش یواش می‌چرخه و بوی برنج و قرمه سبزی رو توی خونه جابجا می‌کنه . مهمون های همسایه که برای ایستر دور هم جمع شده بودن بالاخره رفتن و خونه ساکت شده . خیلی پیش میاد که همچین وقتهایی ساکت،  بشینم رو مبل یا دراز بکشم رو تخت و به زندگی فکر کنم . الان داشتم وبلاگ زنی رو میخوندم که سال پیش بعد از چهار سال جنگیدن با سرطان مرده . نمی دونم کی شجاع‌تره ، اونی که تا آخر امیدوار می‌مونه و با بیماری می‌جنگه ، یا اونی که تسلیم می‌شه و درمان رو متوقف می‌کنه .  وبلاگ رو از پیاده‌رو پیدا کردم .   
 دو سه تا دوست دارم که آدم های خیلی خوبی ان ، اما دوست صمیمی هیچ کس نیستم ، عصرها اگر دلم بگیره هیچ کس نیست که بشه راحت بهش زنگ زد و گفت پاشو بریم یه وری مثلن . در عوض کتابم رو بر میدارم و میرم بیرون .  این که میگن کتاب بهترین دوست انسانه تا خیلی جاها راسته ، دیگه توی کافه که میشینم حس نمی کنم تنهام ، کتابم رو در میارم ، میخونم تا خسته بشم ، سرم رو بلند میکنم و بیرون رو نگاه میکنم ، اونروز یه داستان میخوندم از موراکامی ، اسمش هفتمین مرد بود ، موراکامی از  نوزده سالگی که کافکا در کرانه اش رو خوندم ، انقدر منو نترسونده بود که اونروز . وقتی داستان رو شروع کردم هوا آفتابی بود با چند تا ابر تو آسمون ، داستان درباره ی طوفان هست توی یه شهر ساحلی ، یه جایی وحشت  زده سرم رو بلند کردم ، انگار موج هایی که موراکامی توصیف میکرد خورده بودن به شیشه های بزرگ کافه و به من نرسیده ، برگشته بودن ، بیرون همه جا خیس بود ، با رون میومد . 
الان ساعت هفت صبح هست تو ایران ، حتمن بابا بیدار شده و خواهر کوچیکم رو کچل کرده که بیدار شه و صبحونه روز سال نو بخوره ، همه جا مثل دسته گل هست و مامان حتمن حتا اگه شده  یه تغییر کوچکی تو خونه داده که آدم دلش غنج بزنه که عیده‌ها    . بهش که فکر کردم یه کم دلم گرفت ،  من اینجا تابستونمه ، صبحونه‌ ام رو خورده‌ام و میخوام جمع کنم برم حموم دسته گل بشم بیام بشینم پای وب‌کم . پارسال هم پای و‌ب‌کم بود ، همین طور که با خونه حرف میزدم از خودم عکس گرفتم ، موهام کوتاه کوتاهه و دارم می‌خندم ، پشت سرم آشپزخونه‌ی بهم ریخته  هست و جلوم با اینکه توی عکس معلوم نیست یه هفت سین نصفه . امروز عکس اینجوری میشه که موهام بلنده ، آشپزخونه تمیز و مرتبه ، هرچند  از همون هفت سین  نصفه هم خبری نیست ، امسال سعی کردم سبزه سبز کنم به همون قشنگی که تو ایران سبز میکردم اما نشد ، خوراک کبوترها شد و آفتاب تابستون  اینجا  . زیر چشم‌های آدمی که توی عکس پارسال هست گود رفته ، پارسال تمام روز تو کلاس ا زمون کار می‌کشیدن ، دائم دستا م زخم زیلی  وسوخته بود ، هر روز خسته و داغون م...
عصر خوابیدم ، تو خواب بیدار شدم و برق نبود ، در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون ، خونه باز می‌شد به  یه جایی شبیه محله‌های قدیمی شیراز ، بیرون هم همه جا تاریک بود اما یه چند نفر فندک و کبریت روشن کرده بودن . یه عالمه آدم جمع بودن تا آتیش‌بازی رو نگاه کنن ، همه سر‌ها رو به آسمون بود و مردم خوشحال بودن . دورتر از جمع ، زیر یه طاق ، یه عده نشسته بودن و یکی ساز میزد . من نه بلدم  هیچ  سازی  بزنم نه اصلن هیچی ، اما آتیش بازی رو بیخیال شدم و  رفتم وایسادم پیش اونایی که داشتن تو تاریکی به صدای ساز گوش می‌دادن . لباس خونه تنم بود ، لباس خونه ی امروزم ، یه تیشرت سفید که سر شونه اش پاره است  و عین خیالم نبود . بعدش کم کم  همه جا تاریک شد  ، حتا اونایی هم که فندک و کبریت روشن کرده بودن هم نبودن ، تاریکی مطلق بود . از اون تاریکی هایی که چشم ها تو می‌بندی و باز می‌کنی و هیچ تغییری نمی‌بینی ، اونقدر تاریک . صدای ساز هم قطع شده بود ، اما غمم نبود ، نگران نبودم ، مدت طولانی همونجا ایستادم ، تنها چیزی که میدونستم این بود که کنارم آدم‌های دیگه‌ای هم هستن و  تنه...