۱۳۹۱ اسفند ۱۲, شنبه

عصر خوابیدم ، تو خواب بیدار شدم و برق نبود ، در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون ، خونه باز می‌شد به یه جایی شبیه محله‌های قدیمی شیراز ، بیرون هم همه جا تاریک بود اما یه چند نفر فندک و کبریت روشن کرده بودن . یه عالمه آدم جمع بودن تا آتیش‌بازی رو نگاه کنن ، همه سر‌ها رو به آسمون بود و مردم خوشحال بودن . دورتر از جمع ، زیر یه طاق ، یه عده نشسته بودن و یکی ساز میزد . من نه بلدم هیچ سازی بزنم نه اصلن هیچی ، اما آتیش بازی رو بیخیال شدم و رفتم وایسادم پیش اونایی که داشتن تو تاریکی به صدای ساز گوش می‌دادن . لباس خونه تنم بود ، لباس خونه ی امروزم ، یه تیشرت سفید که سر شونه اش پاره است و عین خیالم نبود . بعدش کم کم همه جا تاریک شد ، حتا اونایی هم که فندک و کبریت روشن کرده بودن هم نبودن ، تاریکی مطلق بود . از اون تاریکی هایی که چشم ها تو می‌بندی و باز می‌کنی و هیچ تغییری نمی‌بینی ، اونقدر تاریک . صدای ساز هم قطع شده بود ، اما غمم نبود ، نگران نبودم ، مدت طولانی همونجا ایستادم ، تنها چیزی که میدونستم این بود که کنارم آدم‌های دیگه‌ای هم هستن و تنها نیستم . مدت طولانی خواب تاریکی مطلق دیدم و وقتی بیدار شدم لبخند به لبم بود از خواب خوبی که دیده بودم .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر