عصر خوابیدم ، تو خواب بیدار شدم و برق نبود ، در خونه رو باز کردم و رفتم بیرون ، خونه باز میشد به یه جایی شبیه محلههای قدیمی شیراز ، بیرون هم همه جا تاریک بود اما یه چند نفر فندک و کبریت روشن کرده بودن . یه عالمه آدم جمع بودن تا آتیشبازی رو نگاه کنن ، همه سرها رو به آسمون بود و مردم خوشحال بودن . دورتر از جمع ، زیر یه طاق ، یه عده نشسته بودن و یکی ساز میزد . من نه بلدم هیچ سازی بزنم نه اصلن هیچی ، اما آتیش بازی رو بیخیال شدم و رفتم وایسادم پیش اونایی که داشتن تو تاریکی به صدای ساز گوش میدادن . لباس خونه تنم بود ، لباس خونه ی امروزم ، یه تیشرت سفید که سر شونه اش پاره است و عین خیالم نبود . بعدش کم کم همه جا تاریک شد ، حتا اونایی هم که فندک و کبریت روشن کرده بودن هم نبودن ، تاریکی مطلق بود . از اون تاریکی هایی که چشم ها تو میبندی و باز میکنی و هیچ تغییری نمیبینی ، اونقدر تاریک . صدای ساز هم قطع شده بود ، اما غمم نبود ، نگران نبودم ، مدت طولانی همونجا ایستادم ، تنها چیزی که میدونستم این بود که کنارم آدمهای دیگهای هم هستن و تنها نیستم . مدت طولانی خواب تاریکی مطلق دیدم و وقتی بیدار شدم لبخند به لبم بود از خواب خوبی که دیده بودم .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
نظرات
ارسال یک نظر