۱۳۹۲ فروردین ۳, شنبه

 دو سه تا دوست دارم که آدم های خیلی خوبی ان ، اما دوست صمیمی هیچ کس نیستم ، عصرها اگر دلم بگیره هیچ کس نیست که بشه راحت بهش زنگ زد و گفت پاشو بریم یه وری مثلن . در عوض کتابم رو بر میدارم و میرم بیرون . این که میگن کتاب بهترین دوست انسانه تا خیلی جاها راسته ، دیگه توی کافه که میشینم حس نمی کنم تنهام ، کتابم رو در میارم ، میخونم تا خسته بشم ، سرم رو بلند میکنم و بیرون رو نگاه میکنم ، اونروز یه داستان میخوندم از موراکامی ، اسمش هفتمین مرد بود ، موراکامی از  نوزده سالگی که کافکا در کرانه اش رو خوندم ، انقدر منو نترسونده بود که اونروز . وقتی داستان رو شروع کردم هوا آفتابی بود با چند تا ابر تو آسمون ، داستان درباره ی طوفان هست توی یه شهر ساحلی ، یه جایی وحشت زده سرم رو بلند کردم ، انگار موج هایی که موراکامی توصیف میکرد خورده بودن به شیشه های بزرگ کافه و به من نرسیده ، برگشته بودن ، بیرون همه جا خیس بود ، بارون میومد . 

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر