دو سه تا دوست دارم که آدم های خیلی خوبی ان ، اما دوست صمیمی هیچ کس نیستم ، عصرها اگر دلم بگیره هیچ کس نیست که بشه راحت بهش زنگ زد و گفت پاشو بریم یه وری مثلن . در عوض کتابم رو بر میدارم و میرم بیرون . این که میگن کتاب بهترین دوست انسانه تا خیلی جاها راسته ، دیگه توی کافه که میشینم حس نمی کنم تنهام ، کتابم رو در میارم ، میخونم تا خسته بشم ، سرم رو بلند میکنم و بیرون رو نگاه میکنم ، اونروز یه داستان میخوندم از موراکامی ، اسمش هفتمین مرد بود ، موراکامی از نوزده سالگی که کافکا در کرانه اش رو خوندم ، انقدر منو نترسونده بود که اونروز . وقتی داستان رو شروع کردم هوا آفتابی بود با چند تا ابر تو آسمون ، داستان درباره ی طوفان هست توی یه شهر ساحلی ، یه جایی وحشت زده سرم رو بلند کردم ، انگار موج هایی که موراکامی توصیف میکرد خورده بودن به شیشه های بزرگ کافه و به من نرسیده ، برگشته بودن ، بیرون همه جا خیس بود ، بارون میومد .
In time of daffodils
I went for a walk around the still-frozen lake, apart from the resident ducks who stayed over winter, there was one goose who slipped and walked across the ice, enjoying the early spring sun. This haiku was born in that moment : Meanders On melting ice The early-arriving goose
نظرات
ارسال یک نظر