پـِر
پارسال تقريبا همچين موقعي داشتم ازمسافرت به جايي برميگشتم . فكر ميكردم غمگينم ولي بهم ميگفتن دليلي براي غمگين بودن نيست. پس پيش خودم ميگفتم حتما عصبانيم يا شايدم از اين احساس هاي شكست خوردگي و اينا دارم . هرچي بود به جاده كه خشك بود نگاه ميكردم و اشك تو چشمام پِر مي خورد . مي تونستم به جاي پِر خوردن بگم اشك تو چشمام حلقه مي زد ولي اين چيزيه كه مامانم مي گه ، منم مي گم ، مهم نيست حتي اگر نمي دونستيد بايد حدس زده باشيد كه پِر خوردن يعني چرخيدن . امسال هم دوباره از همچين سفري برگشتم . دوتا آرامبخش خورده بودم و خواب بودم . نه به اين خاطر كه زندگي بدتر شده بود اونقدر كه بايد با آرامبخش گذروندش، براي اين كه من تو سفر خوابم نمي بره ، از اهواز هم كه با "سين" بر مي گشتم بليط ها با توجه به سليقهي موسيقيايي راننده خريده مي شد چون تا صبح ممكن بود مجبور باشم اونقدر صداي هايده رو گوش بدم كه ازش متنفر شم . كشف بزرگم يه اتوبوس بود كه مرغ سحر و اين چيزا مي ذاشت . همش هم روي يه سيدي بود ، از مرضيه شروع مي شد و وقت طلوع مي رسيد به فريدون فروغي و تموم مي شد . از طلوع عكس مي گرفتم و...