ميپيچيم تو كوچه ، كوچه تاريكه ، يكي داره تو تاريكي مي دوئه ، يه موجوديه شبيه چاردست . هرچي نگاه مي كنم نمي تونم بفهمم چيه . وايميسيم در خونه ، پياده ميشم در پاركينگ رو باز كنم . مجبورم يه دستي در رو باز كنم چون دارم بستني قيفي مي خورم . هموني كه شبيه چاردست هست مي رسه بهم . پسر دوازده سالهي همسايه است كه داداش هشت ساله اش رو كول كرده و مي دوئن . وقتي از كنار من كه با بستني قيفي و نيش باز خشكم زده مي گذرن مي خندن . بهشون مي گم بدوئين بدوئين كه تابستون تموم شد ، بعدم بستنيمو يه ليس ميزنم .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
چه پایان خوشگلی :)
پاسخحذفجالبه که ذهنت انقدر سریع و خوب هم تصمیم گیری می کنه ، چاردست !
پاسخحذفولی واقعا از شوخی گذشته تابستون تموم شد ،
پوف ..