یه گوساله اومده بود تا وسط خیابون ، میخواست بره جلو ، یه ماشین از دو سانتی پوزه اش رد میشد ، میومد عقب گرد کنه برگرده ، یه ماشین دیگه دستشو میداد اونور و بوق زنان دور میشد ... گوسالهه یه دست قهوه ای بود ، چشماش درشت و خیس . دلم سوخت . دور و برم رو نگاه کردم ببینم کسی حواسش هست که این حیوون بدبخت وسط خیابون گیر کرده و یحتمل قلبش داره وایمیسه ؟ البته که کسی رو ندیدم ، هرکی داشت راه خودشو میرفت ، برگشتم ببینم گوسالهه تو چه وضعی هست ... ندیدمش ، تو ارتفاعی که نگاه کرده بودم نبود ، نیم متر پایین تر ، وسط ماشین ها یه گوساله نشسته بود رو زمین و داشت پوزه اش که جور با مزه ای علف خشک بهش چسبیده بود رو میلیسید .
اشتراک در:
نظرات پیام (Atom)
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر