من یه راز دارم .هر روز صبح چند بار برای خودم می خونم : پاشو پاشو بهاره، عسل بساز دوباره ... تا بتونم چشام رو باز کنم و بیدار شم.
از شعر زمان مهدکودکم هست در مورد یه زنبور عسل.
دنیا جای خوبیه .اما جای زندگی کردن نیست .
امروز بیست ساله شدم .
۱۳۸۹ اردیبهشت ۷, سهشنبه
۱۳۸۹ اردیبهشت ۱, چهارشنبه
دارم از توی روزنامه ی جام . جم مصاحبه با یه پرستار بیمارستان محک رو می خونم . به مناسبت روز پرستاره. هر چی بیشتر می خونم و جلوتر می رم بیشتر اشک تو چشمام جمع می شه ... روزنامه رو بر می دارم و یواش از کنار دو تا هم اتاقیم که سرشون تو روزنامه است رد می شم و می رم بیرون . می شینم توی آشپزخونه روزنامه ام رو می خونم . خوابگاه جایی هست که هیج جای خصوصی نداره . پس نمی شه با خیال راحت حتی روزنامه خوند . از آشپزخونه میام بیرون . دمپایی هام در اتاق نیست ، دمپایی های مریم رو می پوشم . بزرگ و سوراخ سوراخ اند . تو پام مثه کفش های مخصوص اسکیموهاست که باهاش روی برف راه می رن . از پله ها می رم پایین.می رم تو سالن تلویزیون بازی اینتر ، بارسا رو نگاه کنم . یه بغض مسخره تو گلوم هست . یه نیمه رو که نیگا می کنم حوصله ام سر می ره. گمونم خوابگاه بعد از پادگان غم انگیز ترین جای دنیا برای زندگی باشه . ولی غم اش مسخره است . با یه کارهای خل بازی ساده باز شاد می شی . مثلا با بچه های اتاق سمت راستی و سمت چپی ساعت دوازده شب صبحونه می خوریم .توی قوری شربت آبلیمو درست می کنیم یا یه چیزهایی شبیه این .
پا میشم از سالن تلویزیون میام بیرون .توی راهرو صدای طبل میاد . به همون ترسناکی که اورک ها از ته چاه های موریا ، توی اریاب حلقه ها می زدن . از پله ها میام بالا بچه های دیوانه ی اتاق های ته راه رو اند . مثلا دارند شادی می کنند.به نظرم احمق و دیوانه میان، حتی توی دلم به خاطر این سرو صدای وحشتناک بهشون فحش میدم.
با دمپایی های غول آسام از کنارشون رد می شم و میام توی اتاق . یکی اشتباهی بهم سلام می کنه . دختره سیاه ترین چشم های دنیا رو داره . منم بهش سلام می کنم و لبخند می زنم .
دمپایی ها رو دم در پارک می کنم و میرم تو.
پا میشم از سالن تلویزیون میام بیرون .توی راهرو صدای طبل میاد . به همون ترسناکی که اورک ها از ته چاه های موریا ، توی اریاب حلقه ها می زدن . از پله ها میام بالا بچه های دیوانه ی اتاق های ته راه رو اند . مثلا دارند شادی می کنند.به نظرم احمق و دیوانه میان، حتی توی دلم به خاطر این سرو صدای وحشتناک بهشون فحش میدم.
با دمپایی های غول آسام از کنارشون رد می شم و میام توی اتاق . یکی اشتباهی بهم سلام می کنه . دختره سیاه ترین چشم های دنیا رو داره . منم بهش سلام می کنم و لبخند می زنم .
دمپایی ها رو دم در پارک می کنم و میرم تو.
۱۳۸۹ فروردین ۲۱, شنبه
دیشب حواسم نبود و ماهیتابه رو با دست بلند کردم ، حالم خوب نبود وحواسم پرت بود . دوتا دوستم تو آشپزخونه ایستاده بودند وحرف میزدند ، حرفشون روقطع کردند و هرکدوم با لهجه ی مجزا ازم پرسیدند که اصلا حالیم هست که ماهیتابه داغ هست و باید دستگیره آورد؟
بعد دوباره شروع به حرف زدن کردند .
زویا پیرزاد هم نشدم که بنویسمش توی کتابم .
امروز رفتم برای خودم آبنبات میوه ای خریدم .
بعد دوباره شروع به حرف زدن کردند .
زویا پیرزاد هم نشدم که بنویسمش توی کتابم .
امروز رفتم برای خودم آبنبات میوه ای خریدم .
اشتراک در:
پستها (Atom)