من یه راز دارم .هر روز صبح چند بار برای خودم می خونم : پاشو پاشو بهاره، عسل بساز دوباره ... تا بتونم چشام رو باز کنم و بیدار شم. از شعر زمان مهدکودکم هست در مورد یه زنبور عسل. دنیا جای خوبیه .اما جای زندگی کردن نیست . امروز بیست ساله شدم .
پستها
نمایش پستها از آوریل, ۲۰۱۰
- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
دارم از توی روزنامه ی جام . جم مصاحبه با یه پرستار بیمارستان محک رو می خونم . به مناسبت روز پرستاره. هر چی بیشتر می خونم و جلوتر می رم بیشتر اشک تو چشمام جمع می شه ... روزنامه رو بر می دارم و یواش از کنار دو تا هم اتاقیم که سرشون تو روزنامه است رد می شم و می رم بیرون . می شینم توی آشپزخونه روزنامه ام رو می خونم . خوابگاه جایی هست که هیج جای خصوصی نداره . پس نمی شه با خیال راحت حتی روزنامه خوند . از آشپزخونه میام بیرون . دمپایی هام در اتاق نیست ، دمپایی های مریم رو می پوشم . بزرگ و سوراخ سوراخ اند . تو پام مثه کفش های مخصوص اسکیموهاست که باهاش روی برف راه می رن . از پله ها می رم پایین.می رم تو سالن تلویزیون بازی اینتر ، بارسا رو نگاه کنم . یه بغض مسخره تو گلوم هست . یه نیمه رو که نیگا می کنم حوصله ام سر می ره. گمونم خوابگاه بعد از پادگان غم انگیز ترین جای دنیا برای زندگی باشه . ولی غم اش مسخره است . با یه کارهای خل بازی ساده باز شاد می شی . مثلا با بچه های اتاق سمت راستی و سمت چپی ساعت دوازده شب صبحونه می خوریم .توی قوری شربت آبلیمو درست می کنیم یا یه چیزهایی شبیه این . پا میشم از س...
- دریافت پیوند
- فیسبوک
- X
- ایمیل
- سایر برنامهها
دیشب حواسم نبود و ماهیتابه رو با دست بلند کردم ، حالم خوب نبود وحواسم پرت بود . دوتا دوستم تو آشپزخونه ایستاده بودند وحرف میزدند ، حرفشون روقطع کردند و هرکدوم با لهجه ی مجزا ازم پرسیدند که اصلا حالیم هست که ماهیتابه داغ هست و باید دستگیره آورد؟ بعد دوباره شروع به حرف زدن کردند . زویا پیرزاد هم نشدم که بنویسمش توی کتابم . امروز رفتم برای خودم آبنبات میوه ای خریدم .