۱۳۸۸ اسفند ۹, یکشنبه

امشب شام قرمه سبزی داریم . قرمه سبزی با آب ساندیس .هم اتاقیم یه پیرزن همسایشون هست که به ساندیس می گه آب ساندیس . می ره توی مغازه هم می گه : آقا یه آب ساندیس بدین . .. بعد این همسایه شون دوست یه پیرزن دیگه است که میاد خیاری رو که به جای دماغ چسبوندن روصورت آدم برفی ور می داره ، چون خیلی خسیس هست و خیلی شکمو.
اتاق من روبروی یه پارک سبز کوچیک هست . با وسایل بازی رنگی برای بچه ها. تاب و سرسره ی پارک از این پلاستیکی -فایبر گلاس های جدید اند و زمین بازی با فوم رنگی فرش شده . بچه ها گمونم خیلی خوشحال تر از ما باشند که سرسره هامون آهنی و داغ بودند و در بهترین حالت زیرشون شن داشتند .
پنجره های سالن مطالعه رو به کلی پشت بوم خاکی و بی رنگ باز می شه . وسط پشت بوم ها یهو خالی میشه و حیاط یه مدرسه ی ابتدایی پیدا می شه . دوشیفت هست . دختر ها مانتو های بنفش می پوشند و پسر ها لباس فرم ندارند . رو دیوار حیاط ، بالای آب خوری ، با یه رنگ خوشرنگ نوشته اند :من با لیوان شخصی خودم آب می خورم .
گشنمه ، برم قرمه سبزی مو بخورم .

۱۳۸۸ بهمن ۳۰, جمعه

من دارم مي رم سفر و من چمدون مي بندم و من ممكنه چيزي رو جا بذارم .
من اگه چيزي رو جا بذارم خيلي غمگين مي شم و حالم گرفته مي شه .
اما نه اونقدر كه شماها اذيتم مي كنيد و هي از توي هال داد مي زنيد كه نيم ساعت ديگه بيشتر وقت نداري ، وقتي دارم سعي مي كنم مثه يه باتري خورشيدي ايمي آدامزِ جولي و جوليا رو ذخيره كنم براي اونجا.

خواهر كوچكم بشدت ذوقزده است و داره دوستهاي متعجبش رو توصيف مي كنه كه مثلا تو كف كار محشري كه خواهرم انجام داده مونده ان.
مي گه : واي مرجان بايد مي ديديشون ، همشون چشاشون چارچنگولي زده بود بيرون .

۱۳۸۸ بهمن ۲۵, یکشنبه

خب حالا كه منو جو گرفته ، اينم محبوب ترين هايكوي زندگيم :

كودك
تا گلي بدو بنمايند
دهان باز مي كند.
سيفوجو

از كتاب هنوز در سفرم ، شعر ها و يادداشت ها ي منتشر نشده ي سهراب سپهري

۱۳۸۸ بهمن ۲۴, شنبه

In my old home
which I forsook, the cherries
are in bloom.
Issa
پ.ن: خيلي خيلي اين هايكو رو دوست دارم.

۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

پارسال موقع جنگ غزه، يه شب يه مسجد رو زدند . همون مسجدي كه خيلي به خاطرش سر و صدا شد . تلويزيون زمين خوني رو نشون مي داد و جسد هاي مردم رو . من نشسته بودم پاي تلويزيون و سعي مي كردم گريه نكنم . حياتي داشت خبرش رو مي خوند . نتونست . بغضش گرفت و از ليوان روي ميز آب خورد . نصف بيشتر آب رو خورد و بالاخره خبرها رو با صداي لرزان تمام كرد .
من تمام وقتي كه حياتي اخبار رو خوند گريه كردم .
گاهي شب ها مي شينم پاي تلويزيون ، سعي مي كنم گريه نكنم و حواسم رو پرت مي كنم به حياتي كه با لبخند خبرهاي جعلي مي خونه و ذره اي صداش بغض دار نيست ، به اين كه حتي يه ليوان آب هم رو ميزش نيست .

۱۳۸۸ بهمن ۱۹, دوشنبه

بهش مي گن آلودگي نوري

من عاشق طلوع هاي كاذب شيرازم ، وقتي نصف شب ها از پشت كوه ها بهش نزديك مي شم .