۱۳۸۸ بهمن ۲۱, چهارشنبه

پارسال موقع جنگ غزه، يه شب يه مسجد رو زدند . همون مسجدي كه خيلي به خاطرش سر و صدا شد . تلويزيون زمين خوني رو نشون مي داد و جسد هاي مردم رو . من نشسته بودم پاي تلويزيون و سعي مي كردم گريه نكنم . حياتي داشت خبرش رو مي خوند . نتونست . بغضش گرفت و از ليوان روي ميز آب خورد . نصف بيشتر آب رو خورد و بالاخره خبرها رو با صداي لرزان تمام كرد .
من تمام وقتي كه حياتي اخبار رو خوند گريه كردم .
گاهي شب ها مي شينم پاي تلويزيون ، سعي مي كنم گريه نكنم و حواسم رو پرت مي كنم به حياتي كه با لبخند خبرهاي جعلي مي خونه و ذره اي صداش بغض دار نيست ، به اين كه حتي يه ليوان آب هم رو ميزش نيست .

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر